سلام سلام 
هفته ای که گذشت خیلی خوب نبود
چون همسری تو مهد مسلمونها کار میکنه دوشنبه و سه شنبه تعطیل بودن و منم بخاطر مهمونها که دوشنبه بعد از ظهر رفتن نتونستم برم سرکار
و سه شنبه هم مرخصی داشتم برا عید صبح که بیدار شدیم فاطمه صداش در نمیومد
و این از اولین ضدحال روز عیدمون
قرار شد زنگ بزنیم به یکی از دوستامون که مامان و باباش از سوریه اومده بودن و پارسال همسفر همسری بودن برا حج و پسر و عروسشون هم با خودشون زندگی میکنن و از دوستای صمیمی من و همسری هستن
با مادرشوهره قرار گذاشتیم که بریم خونشون و وقتی با عروسش صحبت کردم خیلی گرفته بود
و یه دفعه زد زیر گریه و گفت یه بلایی داره سرم میاد قراره از همسرم جدا بشیم
این دومین ضدحال روز عید
رفتیم خونشون و کلی تو بغلم گریه کرد
و رفتیم بالا و چون مادرشوهرش نشسته بود نمیشد حرف بزنیم آخه نمیخواستن کسی بفهمه ولی خب ما از خواهرم به هم نزدیکتریم و...
دل تو دلم نبود که چرا اینها که خیلی با هم خوب بودن حالا چی شده که یدفعه.......
به بهونه نماز خوندن من رفتیم پایین و کلی گریه کردیم خیلی سخته گریه عزیزتو ببینی خیلی سخته
ببینی داره مث شمع آب میشه و نمیتونی کاری بکنی خیلی سخته خیلیییی باور کنید هنوز سرم درد
میکنه هنوز شبها کابوس میبینم و بغض ولم نمیکنه اما نمیتونم کاری کنم و شوهرش حرف همسری رو
خیلی قبول داره ولی ایندفعه هر کاری کرد و هر چی گفت فایده نداشت و مث کوبیدن میخ بود تو سنگ..
بابای دختره شهید شده و از بچگی به اسم هم بودن و دخترعمو پسرعمو هستن و الان شوهرش میگه من دلم برات سوخت و باهات ازدواج کردم و......
ولی همه اینها بهونس خب یه سری مشکل تو
زندگیه همه هستش ولی نه انقد که خراب شدن زندگیشون و در به در شدن بچه یک سال و ده
ماهشون ارزششو داشته باشه!! پای یه دختر دیگه در میونه که چراغ سبز حسابی به پسره نشون داده
باور کنید پسره خیلی متدین و مومنه و ما هنوز باورمون نمیشه خلاصه حالا ببینیم چی میشه
ولی تو رو خدا براشون دعا کنید نمیخوام الکی قضاوت کنم و گناهشونو بشورم اما اینها حرفهای دوستم
بود و با وجود اینکه خیلیییییی بهش توهین کرده ولی میگه اشکال نداره همشونو نشنیده میگیرم بخاطر بچم و آبروی خانواده هامون
همون موقع که ما خونشون بودیم بهشون زنگ زدن که عمتون فوت کرده که اینم یه ضدحال دیگه
وقتی بابای پسره شنید که خواهرش فوت کرده خیلی گریه کرد واقعا دلم براشون سوخت
چهارشنبه همسری رفت سرکار و من و فاطمه هم خونه بودیم و فاطمه گلو و دلشو نشون میداد که درد میکنه
پنجشنبه یه کم حالش بهتر بود و بردمش مهد که رفته بودن گردش و حالش بدتر شده بود و جمعه با هم موندیم خونه
شنبه بعد ازظهر رفتیم بیرون و یه کاپشن و یه سری وسایل دیگه براش خریدیم و امروز هم مراسم ترحیم همون بنده خداس البته جنازه اینجا نیست
دیروز داشتم یه متنی تو دفترم مینوشتم مدل بچه مدرسه ایها نشسته بودم فاطمه به باباش میگه بابا بیا سوار اسب بشیم و پیتیکو پیتیکو کنیم و کمر منو دو قسمت میکنه که بشینن
میشینه پشتم میگه قول بده اسب خوبی باشی آفَین اسب خوبم




گیو می فایو

دیروز رفته بودیم خرید

عزیز دلم
:: بازدید از این مطلب : 567
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16