نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

In The Name Of Allah  In The Name Of Allah 

سلام عزاداریهاتون قبول

عاشورا تاسوعای امسال هم گذشت و امیدوارم هممون به حاجت روا بشیم و سال بعد هم این سعادت نصیبمون بشه تا جز عزاداران امام حسین باشیمhttp://www.millan.net/minimations/smileys/sadhugsmiley.gif

چهارشنبه صبح با فاطمه رفتیم مهد و بهش گفتم اگه دختر خوب باشی امشب میریم مسجد Mosque  طفلی کلی ذوق کرد و گفت مامان کلاه نمیخوام اوسری(روسری) بپوشم Muslim Woman و همه تلاشش رو میکرد تا ازش راضی باشم و بعد از ظهر برگشتیم و لباس عوض کردیم و رفتیم مسجدتو راه ازم سوال کرد که مامان چِیا(چرا) میریم مسجد و منم در مورد امام حسین و حضرت رقیه و علی اصغر در حدی که بتونه درک کنه براش توضیح دادم یه نگاهی کرد و با بغض گفت به بابام میگم بِیه(بره) آدم بدها رو بزنه

تو مسجد هم اصلا اذیت نکرد و از اول تا آخر مجلس نشسته بود کنارم و بچه های دیگه رو که می دید بازی میکردند و سر و صدا راه انداختن اخم میکرد و میگفت اینجا که نباید بازی کنیم بارنگاگه(بارنِهاگه به فارسی میشه مهد کودک) باید بازی کنیم و اطرافیان با شنیدن این حرف کلی ذوق کردن و ما رو تحسین کردن که به به چه دختری دارین

اینجا پنجشنبه تاسوعا بود و با فاطمه رفتیم بیرون و لباس مشکی براش خریدم تو مغازه روسری دخترونه هم دید و گفت مامان اوسری بخر منم دیدم علاقه نشون میده براش خریدم و زنگ زدیم به باباش و داستان حضرت رقیه رو برا باباش تعریف کرد و آخرش گفت بابا بُیو(برو) اونا رو بزن شب رفتیم مسجد که یه عده که معلوم نبود از کودوم گروه بودن فکر کرده بودن اینجا هم مث ایران عاشورا بوده و اومده بودن دم در مسجد برا تظاهرات و یار دبستانی رو میخوندن و شمع روشن کرده بودن و دو نفرشون از شرکت کننده های مسجد عکس میگرفتنSnappy و خلاصه کلی مسخره بازی در آوردن و حتی عزای امام حسین رو در نظر نگرفتن خیلی دلم شکست که چرا یه عده بچه مسلمون بجای اینکه تو این شب بیان مسجد و از عزادارهای اولاد فاطمه باشن دم در وایسادن و عزادارها رو اذیت میکنن و هر چی از دهنشون در میاد بهشون میگن حالا هر مشکلی با سیاست و دولت دارن میتونن بجای خودش و به شیوه درست مخالفت خودشون رو اعلام کنند حتی خیلی از عزادارها که اومده بودن مسجد جز پایه های اصلیه تظاهر کننده هانYatta و هر بار تظاهرات میشه تو صف اول هستن اونها هم نمیدونستن اینا چرا بدون هماهنگی اومدن دم در مسجد اونم شب عاشورا  Peace Be Upon Him برا برپایی تظاهرات هم هیچ مشکلی نیست و نیم ساعته میشه با پلیسها هماهنگ کنی و یه پلیس قُل چماغ هم اومده بود که از درگیر شدنشون جلوگیری میکرد وقتی فهمیدن عاشورا فرداس حسابی ضایع شدن و رفتن تا فرداش برگردن 

روز جمعه برنامه نماز عاشورا و.....از ساعت ۱۲ شروع میشد منم زنگ زدم به مامانم اینا و بعدش برا شام غریبان با کمک فاطمه کلی ساندویچ نون پنیر سبزی خرما درست کردم و رفتیمتو همه شبها یاد همه دوستان بودم و اگه خدا قبول کنه دعاگوی همتون بودم

امروز ساعت ۴ بعد از ظهر همسری پرواز داره و حول و حوش ۷  میرسه خونه

شنبه هفته پیش داداشم زنگ زد که یه بسته با پست پیشتاز فرستادم که تا پنجشنبه میرسه منم هر روز صندوق پست رو نگاه میکردم ولی نامه ای از بانک نداشتیم Mailman  و هنوز نرسیده بنده خدا دشداشه و....برا فاطمه فرستاده بود تا شام غریبان تنش کنم ولی هنوز نرسیده ممنون دایی مهربون مهم اینه که به یاد ما بودی عزیز دلم

فاطمه میپرسه مامان امشب میریم مسجد میگم نمیدونم بزار ببینیم بابا کِی میاد میگه نه مامان یاستِشو (راستشو)بگو یکی ندونه میگه من همیشه بهش دروغ میگم

هر کی ازش میپرسه بابات کجاس؟؟؟میگه با هیلی کوپتر یَفته(رفته) مُسافِیَت(مسافرت) هر چی هم میگم نه با هواپیما رفته باز حرف خودشو میزنه

هر موقع موبایلم زنگ میخوره میدوه میگه بابا زنگ زده و وقتی مطمئن میشه باباشه گوشی رو به زور ازم میگیرهShocked و نمیزاره حرف بزنم میگه بابای شما ایرانه این بابای منه میخوام با بابام حَف(حرف)بزنم میبینید چه هوویی شده برام

اینم چند تا عکس مناسبتی از فاطمه جون

ذکر بعد از نماز

 

لباس مشکی و عروسکی که جایزه براش خریدم

همیشه سینه زن حسین(ع) باشی عزیز دلم

اولین روسری که براش خریدم

انقد ذوق کرده بود شمع دادیم دستش(شام غریبان)

این عکسشو خیلی دوست دارم

شام غریبان سفره حضرت ابوالفضل و حضرت رقیه خیلی زیبا کنار هم پهن شده بود

بهم ریختگیه سفره کار بچه ها بود و هیچکی حریفشون نمیشد

عشق منی عزیز دلم

 تو این سه شبی که رفتیم مسجد خیلی خانوم بودی و همه ازت تعریف میکردن قربونت برم که به حرفم گوش کردی و مهربون بودی

یه خانومه میگه بازار رضای مشهد عروسکهای زیادی داره که شبیه فاطمه س و من هر بار عروسکها رو میبینم ناخود آگاه یاد دخترتون میفتم منم خیلی کنجکاو شدم ایندفعه عروسک دخترمو بخرم

آخه بعد از به دنیا اومدن فاطمه فقط یه بار رفتیم مشهد که کوچیک بود و دقت نکردم

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1529
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 27 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

ماه خون ماه اشک ماه ماتم شد ، بر دل فاطمه داغ عالم شد 

فرا رسیدن ماه محرم را به عزادارن راستینش تسلیت عرض میکنم


سلام دوستای خوب خودم عزاداریهاتون قبول باشه xflora_bowflower.gif : 22 par 36 pixels.

 

چند وقتیه خیلی حالم گرفته بود و حوصله هیچکاری رو نداشتم ولی خدا رو شکر امروز بهترم به قول دوست عزیزی که گفته بود ما دیگه فقط مال خودمون نیستیم و باید به فرشته های زندگیمون هم فکر کنیم منم سعی کردم همه چی رو فراموش کنم و یه مادر٬همسر و دوستِ با نشاط و سرحال باشمYatta

خب بزارید از هفته گذشته شروع کنم:

دوشنبه که اول هفته بود بعد از ساعت کاری با فاطمه رفتیم خرید و طلسم شکسته شد و یه پالتو و کفش و ادکلن برا خودم خریدم آخه هر بار که میرفتم بیرون همه چی میخریدم بجز این سه تیکه که خیلی بهشون نیاز داشتم این بماند که برا خرید هرکودوم فاطمه خانوم غوغایی بپا میکرد که چرا واسه من نخریدی

سه شنبه مث هر روز رفتیم مهد ولی حالم خوب نبود و بعد از ساعت کاری جلسه داشتیم و دو ساعتی مرخصی گرفتم و فاطمه رو بردم مهد باباش و خودم برگشتم برا جلسه که تا ساعت هفت بود مدیر مهد هم متوجه شد که حالم خوب نیست و بهش گفتم اگه حالم بهتر شد فردا میام وگرنه خداحافظ تا دوشنبه

چهارشنبه پنجشنبه و جمعه من و فاطمه خونه بودیم آخه اون طفلی هم حالش خوب نبود منم انقد کم طاقت شدم و زود رنج که با همسری جروبحث کردیم

شنبه صبح همسری رفت مسافرت و بعد از رفتنش خیلی جای خالیشو حس میکردم و عذاب وجدان اومد سراغم

پنجشنبه بود که فاطمه میگه مامان دندونم درد میکنه نگاه کردم دیدم دندونهای کُرسیش داره درمیاد الهی بمیرم خیلی درد داره ولی خدا رو شکر تا حالا بخاطر دندون در آوردن تب نکرده

وروجک انقد شیرین زبون شده که بعضی وقتها یه حرفهایی میزنه که هنگ میکنم

اونروز داشتم میبردمش مَهدی که باباش کار میکنه حسابی ذوق کرده بود بهش گفتم چقد یواش یواش راه میای زود باش دیرم شد!!! میگه حالا که میخوای منو بِبَیی(ببری) پیش بابا با من بداخیاقی(بداخلاقی) نکن دیگه با من مهیَبون(مهربون) باشی هاااااااااااااااا

بهش میگم فاطمه میشه فلان چیزو بیاری میگه آیه(آره) که میشه چِیا(چرا) که نه

میگه مامان شما یوربَری(یوربر به فارسی میشه توت فرنگی) من شما رو میخورم میبینه قربون صدقش میرم میگه مامان شما میمون جنگلی طفلی فکر کرده میمون حیوون خوشگلیه!!!

چند وقت پیش دستگاه ماهوارمون خراب شده بود همسری برد درستش کرد یه شبکه کودک به زبان عربی رو هم تنظیم کرد و از اونروز ما نتونستیم یه فیلم رو با آرامش ببینیم انقد که میگه من این شبکه رو نمیخوام همون شبکه که بابا بَیام(برام) درست کرد همونو میخوامflirtysmile3.gif : 43 par 54 pixels. وقتی هم میگم نه میگه یه کوچویو(کوچولو)برنامه کودک نگاه کنم خوایِش(خواهش)میکنم پلیییییییییز(پلیز رو کشدار بخونید)

چند روز پیش کنارم دراز کشیده خیلی جدی میگه مامان ناناز میخوام(شیر میخواست)wootsmiley.gif : 45 par 39 pixels.ناناز اسمی که خودش گذاشت انقد که همه میگفتن ناناز خاله و اینم فهمیده بود که کلمه خوبیهgoldstar.gif : 33 par 49 pixels. از یک سال و پنج ماهگی موقع شیر خوردن میگفت ناناز....

گوشی موبایلش دستشه و معلوم نیست با کی حرف میزنهwaiting.gif : 26 par 22 pixels.

اَیو(الو) سَیام(سلام) خوبی حالت خوبه؟؟؟

آیه(آره) منم خوبم تو کجایی؟؟؟Shocked

اَیو(الو) صدای منو دایی(داری) برگرفته از مکالمات ما با ایران وقتی خط ها خرابهChatty

آیه(آره) من صداتو دایَم(دارم)

گَت(قطع)شد باید بازم بهش زنگ بزنم

دوباره زنگ میزنه: اَیو(الو) چِیا(چرا) گَت(قطع) کردی؟؟؟doh.gif : 38 par 33 pixels.   

مامان همینجاس آیه(آره)بابا هم پیش مامان نشستهflirtyeyess3.gif : 25 par 45 pixels.

گوشی گوشی

بعد گوشی رو میاره به من یا باباش میده که فلانی پشت خطه میخواد باهات حرف بزنهfaintingsmiley.gif : 37 par 24 pixels.

خدا به دادمون برسه وقتی شماره گرفتنو یاد بگیره چون این مکالمه تموم شد میگه صَب کن به فلانی زنگ بزنم و این داستان همچنان ادامه دارد......

اونروز که رفته بودیم خرید تو پاساژ جلو جلو میرفت ولی تو دیدم بود میگه مامان بدو بیا ببین چی پیدا کردم یه موبایل که عکس هلوکیتی داشت میگه مامان میشه اینو بخری؟؟؟

گفتم نه مامان دو تا موبایل داری از مغازه اومد بیرون و جلو جلو راه میره:به بابا میگم شما امشب برام موبایل نخریدی!!!!dontgosmiley.gif : 59 par 32 pixels.فردا که شد(منظورش صبح که شده) به بابام میگم بَیام(برام)بخره دیگه مُباظِبِ شما نمیشم!!!شما حسنی شدیhangin.gif : 86 par 69 pixels.

اینو خودش گرفته

این گردنبند رو تو مهد درست کرده و به عنواد کادو بهم داده

فاطمه و کلاه اسکیمویی بابایی

قربونت برم

همیشه لبت خندون باشه عروسک مامان
 



:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

ممنون که حالمون رو میپرسید زنده ام ولی از نظر روحی تا دلتون بخواد داغونم و اصلا حوصله نوشتن

ندارم چند بار اومدم آپ کنم ولی حسش نبود راستش حوصله هیچکاری ندارم و تنهایی و غصه هام

خیلی زیاد شده اومدم خبر بدم هنوز زندم....هنوز نفس میکشم ولی آرزو میکنم نفسهامم تنهام بزارن!!!

خیلی داغونم... ممنون که به فکرم هستید و حالم رو میپرسید هر وقت بهتر شدم میام چون کلی

حرف براتون دارم...باور کنید خیلی دوستتون دارم و تنها کسایی هستید که میتونم حرفهامو بهتون بزنم

چون تو دنیای واقعی خیلی تنهام همسری رفته سفر و آخر هفته میاد

میام پستهاتونو میخونم شاید حالم بهتر بشه



:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام

خوبین خوشین؟؟؟ تهرانیها با تعطیلیهای آخر هفته حسابی خوش میگذره بهشون مگه نه؟؟؟

جمعه بعد از ظهر رفتیم دیدن حاجیهایی که از مکه برگشته بودن

شنبه دلم میخواست تا ظهر بخوابم ولی فاطمه مث همیشه زود بیدار شد  از طرفی مهمون هم داشتم و خونمون مث بازار شام بود پا شدم و شروع کردم به آشپزی و وتا ساعت دو همه کارهام تموم شد وفاطمه و باباش رفتن بیرون خرید و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم نت گردی بعضی وقتها دلم به حال خودم میسوزه انقد که معتاد نت و وبلاگ شدم اصلا فکر ترکو نمیکنم که غیر ممکنه و حسابی غرق شدمو راه برگشتی نیستباید بسوزم و بسازم

 

بعد از ظهر مهمونهامون که یه زن و شوهر مسن بودن اومدن و کلی خوشحال شدیمYahفاطمه که از صبح کلی ذوق کرده بود و هی میرفت پیغام گیر تلفن رو میزد تا صدای مامان مهین رو بشنوه

همسری روز جمعه رفته بود به مناسبت عید غدیر کیک سفارش داده بود و مامان مهین هم زحمت کشیده بود و یه رولت درست کرده بود اینم بگم کیکهاش حرف نداره و خیلی خوشمزه س

تا دیروقت دور هم بودیم و کلی خوش گذشتyes4.gif یکشنبه هم رفتیم کلاس فارسی و قرآن

امروز هم موبایل رو مث همیشه برا ساعت ۶ تنظیم کرده بودم ولی انقد که خوابم میومد گفتم نیم ساعت دیگه پا میشم ولی فاطمه بیدار شد و دیدم ساعت ۸:۲۰ بودhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hamwheelsmilf.gif همسری رفت سرکار ولی انقد که هوا سرده جرات نکردم پامو بزارم بیرون و من و فاطمه موندیم خونه و الان در خدمت شماییم

همیشه تو فیلمها برف و بوران رو میدیدم ولی دیروز واقعیش رو هم دیدم  هنوز زمستون شروع نشده ۱۱ درجه زیر صفره خدا به دادمون برسه بعد از کریسمس که تازه زمستون شروع میشه

تو این سرما بچه های مهد رو میبرن بیرون و دو ساعت تو سرما نگهشون میدارن همسری میگه روز جمعه بچه ها گریه میکردن که سرده بریم توخدا رو شکر بچه های مهد ما زیر دو سالن و زیر ۱۲ درجه اجازه نداریم ببریمشون بیرون همش به فاطمه فکر میکنم فردا چه جوری تو این سرما برن بیرون

خودشون یه ضرب المثلی دارن که میگن هوای بد نداریم لباس بد داریم این به این معنا نیست که لباسهاشون بده کنایه از لباس گرم نپوشیدنه خودشون میدونن چه جور لباسهایی وارد بازار کنن تا بشه سرمای اینجا رو تحمل کرد و  انصافا لباسهای گرم و خوبی هم دارن ولی با همه این حرفها ما نژادمون فرق میکنه و تو کشور گرم بزگ شدیم هوای اینجا سرده و منم سرمایی ولی خدا رو شکر فاطمه مث ما سرمایی نیست و با هوای اینجا کم و بیش میتونه کنار بیادYatta

دیروز تو اون سرما اومدن درخت روبروی خونمون رو برا کریسمس تزیین کردن و یک ماه مونده تا کریسمس ولی مغازه پره از تزیینات و وسایل مربوط به کریسمس حتی عکس پاکت شیر و ماست هم مربوط به کریسمس میشه وقتی شور و حال اینا رو میبینم که چقد به عقایدشون پایبندن دلم برا خودمون میسوزه ما که عقاید دین و مذهبمونMuslim کاملتر و درست تر از اینهاس فعالیتهای دینیمون هر سال کمرنگتر از سال گذشته میشه اینجا حتی ۷۰ درصد هموطن هامون یادشون رفته ماه محرم چه ماهیه اعمال ماه رمضان چیه و..... چه میدونم والله انشالله خدا هممون رو به راه راست هدایت کنهبریم بریم عکسها رو ببینیم که شما هم حوصلتون سر رفتهdeclare.gif

 


 

فاطمه تا آهنگ پخش میشه میگه مامان من که شویه ندایَم(من که شوله ندارم) پیرهن به نروژی میشه شوله و خانوم شوله میخواد تا به قول خودش بِگَصه(برقصه)هفته گذشته که رفته بودیم ختم دیدم گریه کرد و اومد تو آشپزخونه پیش من بعدا باباش میگه اونجا دارن قرآن و مداحی میخوندن این اومده هَپی بِرس دِی رو میخونه و حرکات موزون انجام میده

دو هفته پیش که رفته بودیم کلاس قرآن بین نماز ظهر و عصر باباش داشت حمد و سوره رو به بچه ها یاد میداد خب این وسط هر بچه ای سوال داشت دستشو میگرفت بالا و سوالشو میپرسید فاطمه هم به تقلید از اونها دستشو گرفت بالا و گفت شما اجازه نَدایی جویابتو در بیاری(شما اجازه نداری جورابتو در بیاری) باباش برا وضو جورابشو در آورده بود و یادش رفته بود پاش کنه

چند وقت پیش رفته بودیم خرید خیلی اذیتم کرد بهش گفتم حالا هر کاری دلت میخواد بکن ولی دیگه نمیارمت بیرون چند بار با خودش تکرار کرد و دیروز که از من ناراحت شده بود گفت هر کار میکنی بکن من دیگه باهات دوست نمیشمشنبه میخواست با باباش بره خرید اولش باباش گفت من نمیبرمت چون هوا سرده باهاش قهر کردقهرو گفت حایا(حالا) که منو نمیبیی(نمیبری) حسنی شدی باید بری تو اتاقت تنها باشی شعر حسنی رو خیلی دوست داره

سوره توحید رو کامل یاد گرفته و صلواتم میگه...شعرهای زیادی هم یاد گرفتهHappy Dance

 

اینجا داره قالبو چرب میکنه

کیکی که همسری سفارش داده بود

قبل از اومدن مهمونها...این لباسشو یکی از دوستامون از مکه آورده

شعر مهدشون رو به نروژی میخونه

قربونت برم عروسکم

صندلی گذاشته میگه تولد منه من کیک رو بِبرم

بالاخره کار خودشو کرد

اینم همین امروز صبح گرفتم اومده میگه من پرنسسم

از کیکی که مامان مهین درست کرده بود نشد عکس بگیرم  این کیک ظاهرش خیلی خوشگله ولی خوشمزه نبود ولی کیک مامان مهین هم ظاهرش خوب بود هم مزه ش

 



:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : دو شنبه 8 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 امیدوارم حالتون خوب باشه خدا رو شکر میکنم بابت داشتن دوستای خوبی مثل شما که تو همه لحظات همراه و همراز ما هستید برا دوستمم اتفاق خاصی نیفتاده و یکشنبه رفته بودیم ختم عمّش که اینجا براش مراسم گرفته بودن  خدا کنه همه چی درست بشه و زندگیشون به حالت اول برگرده گرچه خاطره تلخش برا همیشه تو ذهن دوستم میمونه ولی خب....

چند وقتی بود میخواستم از پیشرفتهای فاطمه بگم ولی یه موضوعی پیش میومد که بیخیال میشدم و میزاشتم برا بعد حالا چه موقعیتی بهتر از امروز

دیروز رفتم مهد دنبالش مامان یکی از بچه ها که همسایمونه هم اومده بود و گفت صبر میکنم تا با هم بریم منم مشغول حرف زدن با مربیهاش شدم و دوستم رفته بود فاطمه ناراحت بود که چرا رفتن منم گفتم خب ما زود بریم میتونیم پیداشون کنیم و با هم بریم با نگرانی دستاشو بالا پایین میندازه و میگه باید زنگ بزنیم به پُییس(پلیس) من: چرا؟؟؟ فاطمه: آخه اونا گم شدن پُییس پیداشون میکنه 

                       

همیشه همسری میاد میرم دم در برا استقبال فاطمه هم یاد گرفته و زودتر از من خودشو میرسونه دیروز باهاش قهر بودم و نرفتم قهر فاطمه انگار باباش از سفر قندهار برگشته مامان بدو بیا بابا اومد منم به روی خودم نیاوردممشغول تلفن  ول کن نبود و  دستمو میگیره بیا بابا اومده باید بری پیشش بوسش کنی 

    

هر وقت زیر لب شعر میخونم فرقی نمیکنه چی باشه میگه مامان برا من میخونی یا برا بابا؟؟؟

منم برا اینکه درگیری پیش نیاد میگم برا تو میخونم

فاطمه: چرا برا بابا نمیخونی؟؟ بابا رو دوست نداری؟؟

من:چرا بابا رو دوست دارم برا بابا هم میخونم

فاطمه: منو بیشتر دوست داری یا بابارو؟؟

من: هر دوتاتونو دوست دارم

و این سوالها رو از همسری هم میپرسه کافیه یه بار نگیم برا تو میخونیم آماده کُن فیکون کردنهکلافه

           

دیروز از مهد اومدیم خونه همینکه در و باز کردم میگه مامان ما چقد تنهاییم نگران الهی بمیرم تنهایی رو این طفل معصومم تاثیر گذاشتهsad.gif امروز به باباش گفتم میگه به نظرت چیکار کنیم میخوای مامان مهین و آقای منصوری رو دعوت کنیم تا هم اونها از تنهایی دربیان هم ماconnie_49.gif که قراره برا روز شنبه دعوتشون کنیم مامان مهین و آقای منصوری یه زوج مسن هستن که برا فاطمه خیلی خیلی زحمت کشیدن و شب و نصفه شب براشون مهم نبود و میومدن و ما رو بیمارستان میبردن girl_pinkglassesf.gif فاطمه رو تا پنج ماهگیش یه روز در میون میومد و حمامش میکرد connie_36.gif و خلاصه بیشتر از مامان بزرگهاش زحمتشو کشیدنconnie_feedbaby.gif امیدوارم بتونیم زحمتهاشونو جبران کنیم

 

                      

 دخملمون میتونه فارسی و نروژی حرف بزنه و بلبلی شده و با هر شیرین زبونیش توسط مامان چلونده میشه و بهش میگم انقد شیرین زبونی نکن میخورمت ها میگه مامان منو نخور اگه شیمَکت(شکمت)غذا میخواد برو آشَزخونه(آشپزخونه) غذا بخور

دیشب داشتیم فیلم خوش نشین ها رو میدیم اونجا که آدم رباها پسر شمشیری رو میدزدند زود زیر گریه که اینو نمیخوامو های های گریه میکرد که چرا اونو بردن مامانش نگیان(نگران) میشه

چند وقت پیش فیلم گلنار رو نشون میداد(همون که وقتی ما بچه بودیم نشون میداد) گلنار رفت تو جنگل و گم شد گریه میکنه که برو به مامانش بگو گُینار یَفته جنگَی(برو به مامانش بگو گلنار رفته جنگل)

اگه شما آدرس مامانشو دارین به منم بدین بهش بگم دخترش کجاس شاید مژدگانی هم گرفتم

دیروز میگه یادت میاد گُینار به حرف مامانش گوش نداد گم شد شما هم اگه حَف مامانتو گوش نکنی گم میشیا مامان گُینار مامانشو پیدا کرد؟؟ تو جنگَی چی میخوره و....

                      

به باباش میگه من سربازم تو قربان مدل سربازها وای میسته پیش باباش و میگه قربان بُیو برام آب بیارباباش میگه من قربانم من باید دستور بدم تو بگی چشم با گوشه چشم نگا میکنه به باباش میگه نه اصا(اصلا) من سرباز نیستم من قربانم شما بگو چشم  فرم ایستادن سربازها و چشم گفتنشون رو دوست داره از قربان هم دستور دادنشو

                             

       خب بقیش باشه برا بعد الان دیگه حوصلتون سر میره و فحشم میدین که چقد طولانی شد

یادش بخیر روزبله برنمون مصادف بود با عید قربان و عقدمون روز عید غدیر بودIn Love

http://www.fatemehzahra.org/images/190_eide_ghadir_khom_1.jpg

                                     علی در عرش بالا بی نظیر است

                                      علی بر عالم و آدم امیر است

                                   به عشق نام مولایم نوشتم

                               چه عیدی بهتر از عید غدیر است؟

                        عید غدیر خم بر تمام پیروان اهلبیت مبارک

 همونطور که میدونید ما جزء ساداتِ معظّم هستیم و شما که قدم رنجه کردین و تشریف آوردین منتظر عیدی هستینتقدیم به همه شما دوستای خوبم

 

 اینم از عکسهای دخمل خوشگلمون

رنگ بندی کاپشن ها سه تا بود که مشکی از همشون شیکتر بود

رفته سراغ کمدم و روسری مشکیمو آورده میگه این برا شما کوچیک شده من اینو بپوشم

داریم از ختم برمیگردیم....انقد ناز شده بود و روسری بهش میومد که دیدم دورَش کردن و دارن ازش میگیرن

تعطیلات خوش بگذره 

بعدا نوشت: ریحان جون نویسنده وب( شمیم زندگی) چند وقته میام وبت و رمزو وارد میکنم و پستتو میخونم ولی کامنتدونیت هم رمز میخواد و باز نمیشه اگه راهنماییم کنی ممنون میشم


 

 



:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 4 آذر 1389 | نظرات ()