نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام دوستای گلم.........خوبین.....خوشین؟؟؟

 

امروز صبح میخواستم پست جدید بزارم اما قبلش به چند تا از دوستای خوبمون سر زدم که مینو جون یه ادرسی گذاشته بود که منم رفتم و وقتی خوندم خیلی خیلی ناراحت شدم و  همش تصویر اون حادثه دلخراش جلو چشمم بود اینم ادرسش 

دو شنبه هفته گذشته همسری و فاطمه در خواست دادن برا پاسپورت نروژی دعا کنید زود پاسشونو بگیرن سه شنبه هم رفتیم یه شهر مرزی نروژ و سوئد برا خرید اخه هم با صرفه تره هم مغازه های حلال فروشی زیادی داره

چهارشنبه هم یه نامه از مهد اومد که این مهدی که الان فاطمه میره بسته میشه و اینا میرن یه مهد نوساز که از خونه ما دوره و متاسفانه نمیشه درخواست مهد جدید بدیم چون حداقل شش ماه طول میکشه تا نوبتمون بشه و جا بِدن به فاطمه.از طرفی فاطمه دوستای زیادی داره و همه بیست و چهار نفری که تو کل مهدشونه میشناسه و مربیهاش هم خیلی خوبن اما بعد از سه سالگی باید برن پیش بچه های بالای سه سال که اونموقع میشه تو مهدهای نزدیک خونمون در خواست بدیم.

روز پنج شنبه هم تو مهد جشن اخر سال بود و خانواده ها هم دعوت داشتن و من و همسری هم رفتیم از این به بعد مهد تعطیل نیست اما بعضی از بچه ها و مربیا میرن برا تعطیلات و روز پنج شنبه روز اخری بود که همه بودن قبل از شروع جشن ما با مربی فاطمه جلسه داشتیم و خیلی از فاطمه راضی بود حتی بابای فاطمه پرسید شما همش خوبیهاشو گفتین میشه بگین چه بد خلقی یا رفتارهای نا پسندی داره که مربیشون گفت دختر شما هیچ رفتار زشتی نداره خیلی مهربونه و به کوچیکترها کمک میکنه وقتی کسی اذیتش میکنه فاطمه نمیزنش فقط میگه نکن و وقتی میریم بیرون با اتوبوس یا مترو صاف رو صندلی میشینه و مواظب کسی که کنارش نشسته هست و......من و باباش خیلی خوشحال شدیم و مربیشون خیلی ازمون راضی بود و گفت اینا از تربیت درست والدینه و......

روز شنبه هم مهمون داشتیم و روز خوبی بود بعد از رفتن مهمونها رو مبل دراز کشیدم که فاطمه هم اومد و همونجا خوابمون برد همسری بیدارم کرد دیدم بدن فاطمه رو زمینه اما سرش رو مبله و خوابه خوابه اخه انقد بازی کرده بود که خسته شده بود

و اما شیرین زبونیهای فاطمه جون که خیلیهاشو یادم میره ثبت کنم. میگه من خانوم دُتُرم(خانوم دکتر) و هر وقت میگم بریم مهد میگه فاطمه مَدِسه میه مامان مهد بیه(فاطمه مدرسه میره مامان مهد بره) و هر وقت برمیگرده و در مورد مهد میپرسیم که چیکار کردی تو مهد میگه مهد نه مدسه(مهد نه مدرسه)  چند روز پیش میگه مامان ما با هم دوستیم اما چند ساعت بعد یه بستنی اوردم که با هم بخوریم میگم خوب حالا ما دو تا دوست خوب میخوایم بستنی بخوریم بستنی رو ازم گرفت و با حالت قهر گفت ما دوست نیسیم(ما دوست نیستیم).

وروجکه ما صبح خروس خون بیداره و منم دیگه عادت کردم و بیدار میشم البته روزهای شنبه و یکشنبه بهش صبحونه میدم و میخوابم اما انقد میاد میگه مامان پاشو ساعت دوازده شده که دیگه خواب از سرم میپره هشت صبحو میگه دوازده.

هر وقت لج میکنه بهش میگم الان شیطون گولت زده و میگه به حرف مامانت گوش نکن بهش بگو شیطون برو میخوام به حرف مامانم گوش کنم اونم با عصبانیت به شیطون میگه شِطون بُیو پیش مامانت اَف مامان گوش کنم(شیطون برو پیش مامانت به حرف مامانم گوش میکنم) و بدو بدو میاد میگه مامان گوش شِطون  میزنم(تو گوش شیطون میزنم). دیروز انقد سرگرم کار بودم که چند بار اومد و بهونه گرفت که بیا بازی کنیم منم گفتم خودت تنها برو منم کارم تموم شد میام دید به حرفش گوش ندادم دیگه حوصلش سر رفت و گفت اَف شِطون گوش میدی شطون بُیو پیش مامانم نیا(به حرف شیطون گوش میدی شیطون برو پیش مامانم نیا).

عکس جدید از فاطمه نداشتم و برا خالی نبودن عریضه دو تا عکسهای هفته قبلو میزارم انشالله پست بعدی عکس جدید میزارم.

یه روز بارونی بود که رفته بودیم بیرون

اینم یادم نیست قبلا گذاشتم یا نه

عکس بالا تصویر جلد روی یکی از کتابهای فاطمس وقتی تازه دو سالش شده بود یه روز کتابشو اورده میمونی که پایینه نشونم میده میگه مامان میدویی این میگه موز میخوای بِفَما(مامان میدونی این میگه موز میخوای بفرما) بعد از چند لحظه میمون بالایی رو نشون میده میگه این گُف مِسی موز دادی(این گفت مرسی موز دادی)

                         



:: بازدید از این مطلب : 420
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه عزیزان

 

با فاطمه نشستیم برنامه نگاه میکنیم یه دفعه میاد دستشو میندازه دور گردنم و بوسم میکنه با لحن کودکانه اما مملو از محبت میگه مامان تو عشق منی بعد سرشو گذاشت رو شونم

خیلی لذت بخش بود و با تمام وجود خدای مهربون رو شکر کردم بابت این هدیه بزرگ و نعمت مادر شدن

امروز صبح داشتیم صبحانه میخوردیم میگه مامان ما دوستیم(چند روز پیش من بهش گفتم ما با هم دوستیم همون یادش مونده)

میگه مامان من کوچویواَم (من کوچولوم)؟؟؟؟ میگم نه دخترم بزرگ شده میتونه راه بره مهد میره و.... یکدفعه صدای گریه نوزاد در میاره و میگه مامان من کوچویواَم او اَ او اَ (من کوچیکم.......)

چند روزیه معنیه شبیه بودنو یاد گرفته و میگه مامان این مِثِ اینه (این مثل اینه) و در این مورد چند بار

شکلهایی رو گفته که من اصلا فکر نمیکردم انقد دقیق نگاه کنه مثلا یه تی شرت داره که روش عکس خرسه یه قلک هم داره شکل خرسه میگه مامان یِباس مِثِ اینه (لباسم مثل اینه)

به یاد بچگیهاش مثل روزهای اول که تازه راه افتاده بود تاتی تاتی میکنه و خودش میگه فاطمه کوچویو تاتی تاتی میکنه یا چهار دست و پا میره میگه من بیبین نی نیَم(منو بین نینیَم)

امروز صبح برنامه خونه به خونه (همون فیتیله جمعه تعطیله ایرانو میگم) نگاه میکنه وقتی عمو قناد میزنه

به سینَش و میگه الهی الهی فاطمه هم تکرار میکنه و میگه اِیاهی اِیاهی

بعد از دیدن اموزش الفبا که جز برنامه خونه به خونس میگه مامان من مَنقه بوپوشم مَدِسه بِیَم(من

مقنعه بپوشم برم مدرسه) چون دخترهارو نشون داده که مقنعه سرشونه دیدم رفته سر کمدم مقنعه

منو اورده میگه من بوپوشم ( من بپوشم) وقتی سرش کردم به طرف در میره و میگه مامان خیدافِظ(خداحافظ) امروز صبح وقتی متوجه شدم سیر شده و فقط سر میز میشینه که پیش ما باشه و با

هر لقمه ما به هوس میفته بهش گفتم فاطمه شِکمت میگه من دیگه صبحانه نمیخوام.....با تعجب

میپرسه شیمَکه فاطمه( شکمِ فاطمه)؟؟؟؟؟ گفتم اره شکمت گفت مامان من دیگه سیر شدم........چند دقیقه بعد میگه ای بابا شیمَکَم صُبانه میخواد(ای بابا شکمم صبحانه میخواد)

هفته گذشته تو رستوران منوی غذا رو ورداشته میگه من بوخونم(بخونم)

اینجا شاکیه.......حتما غذایی که میخواسته نداشتن

پف چشاش برا اینه که تازه از خواب بیدار شده

روز جمعه بارون میومد اصرار داشت من چَت بیگیَم(من چتر بگیرم)

تو راهه مهد

دیروز داشتم میرفتیم بیرون میگه موبایل وَ دایَم حالا انگار چند تا زنگ خور داره

اینم دیگه معلومه رقابت با مامان میگه یَب بزنم(رژ لب بزنم)

بعد از بازی با عروسکهاش تارا و سارا بغلشون کرده و خوابش برده

                         فاطمه جان عاشقانه دوستت دارم



:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای عزیز

 

اول نوشت: نمیدونم چرا بعضی از دوستان نتونستن پست قبلی رو بخونن و گفته بودن رنگ ضمینه و نوشته ها همرنگه در حالی که من مثل همیشه با مشکی نوشته بودم اما امروز با این رنگ مینویسم خدا کنه خوانا باشه

روز سه شنبه که امتحان کتبی زبان نروژی داشتیم و چهارشنبه شفاهی که من خیلی هول شده بودم و استرس داشتم چون باید با یه مرد سومالی و یه مرد که برا انگلیس بود صحبت میکردم و خیلی سخت بود

هدیه روز مادر دو شاخه رز قرمز و یه پیرهن مجلسی و کیک بود که خیلی خوشگل بودن

شب شنبه یکی از دوستای نزدیک همسری که خودش با همسری خانومش(هوریه جان) با من و گل پسر یک سال و سه ماهشون (سید حسن) با فاطمه خیلیییی صمیمی هستیم اومدن و فاطمه که همیشه ساعت ۹:۳۰ میخوابه تا ساعت ۱۱ شب بیدار بود منتظر بود هر چی ازش پرسیدم خوابت میاد میگفت یایا نه  هوریه جان میاد(لالا نه هوریه جان میاد)اخه خیلی هوریه رو دوست داره...!

روز شنبه هم با هوریه و گل پسرش و فاطمه رفتیم خرید و حسابی به چهارتاییمون خوش گذشت و شب رفتن خونشون

یکشنبه روز اخر کلاسهای فارسی و قرآن بود و با بچه های کلاس و خانواده هاشون رفتیم بیرون و خیلی خوش گذشت  و اما شیرین زبونیهای فاطمه جونم........

در مواقع لازم تنبیه فاطمه اینه که بره تو اتاقش و تا اطلاع ثانوی بیرون نیاد.....حالا یه خاطره در اینباره

دیروز به باباش گفت بیا خمیر بازی.... اما باباش خسته بود و گفت باشه بعدا چند دقیقه بعد خیلی جِدی وبا اخم به باباش میگه بُیو

بابای فاطمه:کجا برم

فاطمه:من نایاتم(من ناراحتم)  بُیو اتاق فاطمه(برو اتاق فاطمه)

بابا:اخه من که کار بدی نکردم منو تنبیه میکنی..؟

فاطمه: من نایاتم....!(من ناراحتم)

خلاصه باباش رفت تو اتاق و فاطمه هم بدو بدو رفت و با همون جدیت میگه بابا بشین.....؟

باباش میشینه و میگه باشه نشستم......فاطمه خمیر بازیشو میاره و با همون جدیت میگه آفَین حایا فاطمه خمیربازی کن(افرین حالا با فاطمه خمیربازی کن) ....به این میگن سواستفاده از تنبیه

 

لباساش هدیه تولد حضرت فاطمه(س).

قربون قد و بالای دخمل نازم برم من

عاشق دست به جیب بودنه

اینم فاطمه و سید حسن هوریه یادش رفته بود کالسکه بیاره..

عکسهای دیروز....فاطمه با کمک یکی از بچه های کلاس به گوسفند نزدیک شد

همه با فرغون خاک میبرن دختر من با این فرغون اب میبرد

سه شنبه نوشت:این عکسو امروز تو گوشیه همسری دیدم و گذاشتم

در پناه حق شاد و سربلند باشید



:: بازدید از این مطلب : 1392
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 17 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

       ايام شادماني و روز ولادت است

       هنگام شاد بودن و وقت عبادت است

       در مصحف خداي تعالي نوشته بود

       اين نور با طهور ولايت سر شته بود

        ولادت حضرت فاطمه زهرا مبارک

         

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! روز مادر یعنی بهانه  بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد روز مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن...      

مادرم  روزت مبارک...

این روز مقدس را به مادران فداکارم و همسرم و خواهر خوبم و همه دوستای خوبم و خانواده های محترمشون تبریک میگم و امیدوارم بتونیم مادرهای نمونه ای باشیم و فرزندانی صالح پرورش دهیم

 این قالب هم هدیه فاطمه عزیز مامان  اویسا جون به خاطر این روز بزرگه  فاطمه جون واقعا نمیدونم چه جوری تشکر کنم امیدوارم همیشه شاد و سربلند در کنار همسر و گل کوچولوتون زندگی خوب و پر از موفقیت داشته باشید 

پی نوشت۱: میخواستم زودتر اپ کنم اما دو روز پشت سر هم امتحان داشتم و حسابی مشغول بودم

پی نوشت ۲: الان ساعت به وقت اسلو ۲ نصفه شبه اما باید میومدم و به روز میشدم تا شرمنده دوستای گلم نشم

پی نوشت ۳: عکسهای فاطمه و اینکه چه کادویی گرفتم انشالله بعدا چون نمیدونم فاطمه و باباش چه برنامه ای دارن

پی نوشت۴: این گلهای زیبا تقدیم به همه مادرها و دوستانی که به ما سر زدن امیدوارم روز خوب و شادی داشته باشید

تا بعد



:: بازدید از این مطلب : 977
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 13 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای خوبمون

 

دیروز بعد از ظهر  چهار ساعت کلاس جامعه شناسی داشتم  و فاطمه و باباش خونه بودن  و از اونجایی که این موضوع کم سابقه س فاطمه خانوم حسابی از خجالت باباش در اومده بود  رفته بودن پارک و به قول خود فاطمه عباسی (تاب)سوار شدن

و خاک بازی کردن  و کلی خوش گذروندن و وقتی اومدم خونه فاطمه کلی ذوق کرد و

ابراز دلتنگی کرد  این از دیروز پدر و دختر

امروز باباش داشت موبایلشو چِک میکرد و گفت سر کلاس بودم که پسر عموم زنگ زد و نتونستم جواب بدم  فاطمه میگه: کی بود بابا.....؟ 

باباش میگه عمو مصطفی زنگ زده بود نشد جواب بدم

فاطمه: بابا خودتو ...ناراحت نکن

باباش میخواد بره بیرون کمکش میکنه لباسهاشو بپوشه دگمه های لباس باباشو میبنده جورابهاشو پاش میکنه و .... خلاصه حسابی بابائیه 

فاطمه قبل از اینکه بره مهد:بابا میواظب باش  درس بخون اف گوش کن (حرف معلمتونو گوش کن) گِگه نکن من زود میَم (گریه نکن من زود میام)

prim یه نوع پنیره که از شیر بز درست شده و قهوهای رنگه و فاطمه خیلیییییی دوست داره

امروز تو دعاهاش میگه خدایا به بچه ها نون و prim بده

                                                               

           

                

   

                                  



:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 6 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

دیروز صبح هوا خوب بود و تصمیم گرفتم غذا درست کنم بریم بیرون

وقتی همسری از کلاس برگشت گفتم لباساتو عوض کن بریم بیرون که دیدیم هوا ابری شد

و بارون شدید ده دقیقه ای شدید شروع شد اما من تصمیمم عوض نشد و دوباره افتاب شد

 ما رفتیم بیرون و دوباره هوا ابری شد و بارون شدیدی بارید و ما زیر درختها پناه گرفتیم اقای همسر گفت

 بریم خونه بارون تموم نمیشه اما من عزمم جَزم بود که بارون قطع

شد رفتیم یه جا نشستیم غذا خوردیم و هر کی ما رو میدید تعجب میکرد که این هوا و پیک نیک....؟

با همه ضدحالهایی که هوا بهمون زد خوش گذشت و کلی خندیدیم

واقعا هوای نروژ غیر قابل پیش بینیه الان هوا گرمه اما یه ساعت بعد بارونی میاد که کسی باورش نمیشه یه ساعت قبل تو همین هوا یه عده افتاب میگرفتن

حالا از شیرین زبونیهای فاطمه جون بگم که بیشتر حرفاشو یادم میره ثبت کنم 

هر وقت ناراحت میشه میگه: اصا بابای نَگِس میشم (اصلا بابای نرگس میشم) نرگس دختر یکی از دوستامه

صداش میزنم میگه بَیه خانوم

روز شهادت حضرت فاطمه تلویزیون مداحی نشون میداد که از زبان حضرت علی بود هر بار میگفت

فاطمه .... فاطمه میگفت مامان من میگه

یه قسمتی از مداحی میگه فاطمه جان کجایی و .......

فاطمه جواب میده بَیه ایجا نشستم (بله اینجا نشستم)

دو روز پیش رفتیم بیرون وقتی برگشتیم باباش خونه نبود درو وا کرده میگه مامان خیدافیظ (خداحافظ)

میگم کجا میری میگه مَدِسه پیش بابا بیَم (مدرسه پیش بابا برم)

براش بستنی خریدم گفتم بریم خونه بخور الان لباساتو کثیف میکنی چند دقیقه بعد میگه مامان گشنمه

میگم الان میریم بهت غذا میدم میگه گَذا نه نیخام بستنی میخام(غذا نمیخوام...)

یه کاری براش انجام میدیم برا تشکر سرشو تکون میده و میگه takk (همون تشکر خودمون)

 حسابی بابائیه و هر وقت باباش خونس کلی با هم بازی میکنن وسط بازی میگه بابا چای میخوای..؟

بابا آبویمه میخوای...؟(ابمیوه میخوای) و اونموقع میاد ابدارچی که من باشم و به زور میبره که بابا چای

میخواد بابا ابویمه میخواد

جدیدا اسمشو درست تلفظ میکنه و میگه فاط....مه با کمی مکث میگه

خوب حاله بریم عکسهاشو ببینیم

تو مغازه اسباب بازی فروشی

میخواد زنگ کلبه رو بزنه

کلاه افتابیشو برداشته موهاش بهم ریخته وگرنه از خونه شینیون میشه

رو پله ها میگه یه عسک بگیر

 

پی نوشت: تاریخ این پست برا دیروزه اما چون تکمیل نشده بود امروز ثبتش کردم

            



:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 3 خرداد 1389 | نظرات ()