نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام سلام نماز روزه هاتون قبول

این چند روز گذشته دلتنگی بچه های مهد خیلی روم تاثیر گذاشته بود و حسابی متحول شده بودمممنون از اینکه با کامنتهای پرمهرتون همراهم بودینبعضی از دوستا پرسیده بودن چرا فاطمه رو پیش خودت نمیبریمهدکودکی که فاطمه میره دو سه ماه دیگه به طبقه سوم مهد ما منتقل میشه و همسایه میشیم و فاطمه مربیهای مهدش رو دوست داره و منم معلوم نیست دوباره قرار داد بنویسیم یا نه

 

چند روزه میخوام یه پست از کارها و شیرین زبونیهای این چند وقته فاطمه بنویسم اما نمیشد 

صبح زود قبل از زنگ ساعت بیدار میشه و صدام میکنه منم خواب آلود میرم تو اتاقش با لبخند میگه سلام مامان صُب بخیر  میخوام از تختش بیارمش پایین دستهای کوچیکش رو میندازه دور گردنم بوسم میکنه میگه مامان تو اِشگه منی زِنگِگیه منی(عشقه منی زندگیِ منی)خوابم میپره و دلم میخواد بخورمش این جمله رو بیشتر از بیست بار میگه و من هر دفعه دلم ضعف میره

                    

وقتی از من ناراحت میشه میگه میرم یه مامان جدید میخرماز باباش هم ناراحت میشه میگه اَصَن میرم یه بابای جدید میخرم حالا شما میدونید کجا مامان بابا میفروشن دختر من بره یه دونه بخره از هر کودوم از دوستاش ناراحت بشه(فرقی نمیکنه دختر یا پسر) میگه دختر بی تربیته

                                   

موبایلش رو میگیره و شروع میکنه صحبت کردن: اَیو سَیام خوبی(الو سلام خوبی) نی نی جان خوبه حوریه جان خوبه پیش ما نمیای دِیَم تنگ شده(دلم تنگ شده) ایشاییا میبینیم(ایشالله میبینیم) نی نی جان طَیَف من ببوس(نی نی جان رو از طرف من رو ببوس) حوریه جان رو ببوسوقتی که

خیدافیظیه خیدافظ(وقت خداحافظیه خدا حافظ) بعضی وقتها که میخواد گوشی رو بده به من یا باباش میگه مامان حَف بزن(با مامان حرف بزن)گوشی گوشی  بعد از تموم شدن حرفهاش میپرسم کی بود میگه عمو جان بود میاد خونمون میبینین به عموش میگه زن عمو(حوریه جان) رو ببوس

                            

 هر وقت میشینه رو تاب یا یکی بهش میگه شعر بخون :تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه بندازی بغَیه(بغل) بابا بندازی روزهایی که خونه ایم میگه منو تاب تاب عباسی بِبَی چند روز پیش باباش رفت بیرون گریه کرد منو عباسی بِبَی باباش هم گفت با مامان برو من باید برم جایی کار دارم بدو بدو اومده مامان مامان بابا گفت فاطمه عباسی ببی گفتم باشه میبرمت صبر کن کارم تموم بشه  میگه کامپیوته خاموش کن بِیم(کامپیوتر رو خاموش کن بریم) توقع داره آب دستمه بزارم زمین و بگم چشم  هر بار میام پای کامی میگه وبیاگ من عسک میزایی؟؟؟(تو وبلاگ من عکسمو میزاری) اینم  مثل باباش فکر میکنه من هر بار تو وبلاگ و وب گردیم

 

                       
 

تو ماه رمضون موقع افطار سفره پهن میکنیم و برا چیدن سفره کمکم میکنه و ظرفهایی که میتونه میاره تو پذیرایی و کلی کمکم میکنه جدیدا به من میگه مادر و به باباش میگه پدر چند بار میخواست باهام قهر کنه بهش گفتم خونه ما خونه محبته خونه عشق و دوستیه میشه با من قهر نکنی وقتی من و باباش حرفمون میشه میگه نیست خونه ما مُبَتَته خونه اِشگه اِجازه نیست گَهر کنین(خونه ما خونه محبته خونه عشقه اجازه نیست قهر کنین)  با شنیدن این جمله من و باباش خندمون میگیره و.... 

امروز صبح موقع بیرون رفتن

 

اینم یه لبخند مصنوعی برا دلخوشی من

نازنین نوشت: این پست رو دیشب نوشتم ولی تکمیل نبود امروز ثبتش کردم

سایتی که همیشه عکس اپلود میکردم نمیدونم چرا باز نشد منم از یه سایت دیگه استفاده کردم

بعدا نوشت:اگه قالب بهم ریختس به خاطر فیلتر شدن سایتیه که عکسها آپلود شده بود

   



:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 31 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

سلام دوستای خوبم

 

اول میخوام از همتون تشکر کنم بابت تبریک تولدم و اینکه با کامنتهای پرمهرتون دلگرمم میکنید واقعا

ازتون ممنون که تنهام نمیزارین و با اینکه فرسخها ازتون دورم و هیچ کودومتون رو ندیدم و نمیشناسم

ولی تو این چند ماهی که وارد دنیای مجازی شدم حالم بهتر شده و هر وقت دلم میگیره اولین چیزی که

به ذهنم میرسه نوشتن و درد دل با شما دوستای خوبم که از خیلیها بهم نزدیکترین امروز خیلی دلم

گرفته بود از دیروز که بچه های مهد اومدن کار ما شروع شد چه کار سختیه جدا کردن بچه های معصوم از

مادرهاشون اینجوریه که روز اول پدر مادر چند ساعتی با بچه ها هستن و بعد همه شون میرن روز

دوم بچه فقط یکی دو ساعت تنها باشه البته مادرها همون اطراف هستن تا اگه بچه بیقراری کرد بیان و

روز سوم یک ساعتی مادرها هستن و بعد میرن ما میمونیم و گریه ها و بهونه گیریهای بچه ها امروز

وقتی مامانها بچه ها رو پیشمون میزاشتن و میرفتن خیلی دردناک بود بچه طفل معصوم در حد توان جیغ

میزنه و تنها کلمه ای که میگه مامان و به تنها کسی که فکر میکنه مامان وقتی مامانشون برمیگشت

انقد محکم بغلشون میکردن و میترسیدن که نکنه مامانم بره امروز اصلا به خودمون فکر نمیکردیم و

همه حواسمون پیش بچه ها و اروم کردن اونها بود این وسط اصلا به فکر سلامتی گوشهامون هم

نبودیم و انواع جیغهای بنفش مستقیم به گوشمون برخورد میکرد یه دختر عرب یک سال و چهار ماهه

مامانش طبقه بالا تو یه گروه دیگه کار میکرد و همین که رفت سرکار طفلی در حد توان جیغ زد و منم با

گریه بچه ها دلم میخواد گریه کنم باور کنید الان که دارم تایپ میکنم چشمام خیسه از صبح بغضم رو

نگهداشتم تا بچه ها بیشتر ناراحت نشن اما دیگه نمیشه و ناخواسته چشمام خیس شدن امروز

همش به فاطمه فکر میکردم و دچار عذاب وجدانِ شدید شدم که تو دیار غربت تنها دلخوشیم رو روزی

هفت هشت ساعت از خودم جدا میکنم امروز احساس همه مادرها رو درک میکردم وقتی خداحافظی

میکردن و غمِ دور شدن از پاره تنشون تو چشماشون موج میزد امروز متوجه شدم اصلا مادر خوبی

نیستم لیاقت این طفل معصوم رو ندارم امروز خیلی از خودم بدم اومد میدونم شدت نفرتم از خودم

بیشتر هم میشه اونوقتی که حال و هوای بچه ها رو بدون مادرشون ببینم حتما بیشتر میشهبه خدا

اگه مجبور نبودم این کارو نمیکردم به جون خودش که از همه چیز برام با ارزشتره نه به خاطر مادیات و پول

به خاطر سیستم زندگی تو این خراب شده  بچه ها برام دعا کنید اصلا حالم خوب نیست سرم به

شدت درد میکنه اگه میتونستم این چند وقت مرخصی بگیرم چقد عالی میشد اما حیف اجازه ندارم چون

تازه شروع کردیم!!!!!! فاطمه جان دخترم منو ببخش به خاطر کوتاهی هایی که در حقت کردم میدونم

مامان خوبی برات نبودم!!! الهی بمیرم برات وقتی میزاشتمت مهد و میومدم تو چیکار میکردی چه جوری

خواسته هاتو میگفتی تو که زبون اینا رو نمیفهمیدی تو که تا حالا بدون من جایی نبودی بچه ها

خیلییییییییییی دلم گرفته خیلی دلم میخواد گریه کنم اونموقع برام سخت بود اما تو موقعیتی نبودم

که احساس کنم اما تو این دو روز با تمام وجود حس کردم که کار ما چقد سخته باور کنید این حرفها رو به

همسرم نگفتم چون میدونم میگه با روحیت سازگار نیست نمیخواد بری و خودتو اذیت کنی!!!! دخترم به

خدا عاشقانه دوستت دارم.خدایا کمکم کن دیگه نمیتونم بنویسم ببخشید نمیدونم چی نوشتم فقط

میدونم لازم بود تا کمی سبکتر بشم!!! از همه تون میخوام برام دعا کنید



:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 27 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای خوبم و گلهای زیباشون

 

باورتون میشه هر کاری میکنم وقت نمیکنم بیام سراغ نتوای خدا کاش زودتر تعطیلاتِ بعدی بیاد از روز یکشنبه براتون بگم: اگه یادتون باشه چند وقت پیش گفتم رفتیم شهربازی و فاطمه اذیت کرد و قراره یه روز دیگه بریم یکشنبه رفتیم ایندفعه فاطمه خوب بود و حسابی بهش خوش گذشت ولی من حالم بد شد آخه با شکم خالی سوار یه وسیله ای شدم که هیجانش چند برابر ترن هواییه 

وقتی اومدم پایین همش در حال دویدن بودم تا یه جایی پیدا کنم و گلاب به روتون....... و تا فردا صبحش هم ادامه داشت و سرگیجه داشتم اوندفعه همسری سوار شده بود و وقتی اومد پایین رنگش پریده بود و میگفت سرم گیج میره و منم کلی بهش خندیدم و اذیتش کردم ایندفعه گفتم من باید برم و امتحانش کنم هر چی اصرار کرد که خطر داره و..... گوش ندادم و رفتم این از روز یکشنبه


 

دیروز چهارشنبه تولدم بود و بیست و چهارمین بهارِ زندگیم شروع شداز شبِ قبلش خیلی دلم گرفته بود و اصلا دلم نمیخواست برم سرکار ولی نمیشد و باید میرفتم اما همچنان دلم گرفته بود و وقتی خواهر و برادرم از ایران زنگ زدن و تولدمو تبریک گفتن خیلی بیشتر دلم هواشونو کرد

تو راه برگشت به خونه به همسری زنگ زدم که بپرسم رفته مهد فاطمه رو بیاره یا نه که گفت کاری پیش اومده برام اگه میشه خودت برو بیارش نیم ساعت بعد از اومدن ما همسری هم اومد خونه و انگار نه انگار خبریه ناراحتیم بیشتر شد اما به زور لبخند میزدم و خودمو خوشحال نشون میدادم که البته همسری متوجه شده بود و گفت من میرم دوچرخه مو بزارم تو زیر زمین بارون میاد که دیدم با کیک و کادو برگشتو گفت میخواستم سورپراز بشی و یه جشن سه نفره گرفتیم و فاطمه شعر تولد و میخوند و کلی ذوق کرده بودیه چیز جالب بگم براتون دیروز وقتی فاطمه فهمید تولد منه و قراره کادو بگیرم و....اومده میگه من مامانمو بابا فاطمه س مامانم باباس و تا وقتی خوابید نقش مامانو بازی میکرد  سر میز شام نوشابه رو از دست باباش گرفته و میگه نه دُختَیَم نوشابه بَیات خوب نیست و خودش سر کشید همسری سنگ تموم گذاشته بود کیک سفارش داده بود و از طرف فاطمه یه ادکلن خریده بود و خودش یه انگشتره خوشگل ممنون عزیز دلم خیلی خوشحالم کردی و مثل همیشه بهترین و شادترین لحظات رو برام هدیه کردی   


 

امروز اولین ماه مبارک رمضونه و خوشحالم که امسال منم میتونم تو این مهمونی شرکت کنم آخه یه سال بارداری و دو سالِ شیردهی این توفیق رو نداشتم!!! خدای بزرگ بابت همه چیز شکر میکنم در لحظات سبز دعا به یاد ما هم باشید

موافقید بریم عکسها رو ببینیم

شاکیِ که چرا این پسر پشت فرمون نشسته من میخوام بشینم

قربونت برم دخترکم

موتورهای دو نفره بود

موتور سواری که اولش رو دو چرخ میرفت بعد رو یه چرخ و خیلی جالب بود

ژست موتور سواری گرفته

موتور سواری تموم شد

هواپیما هم خیلی جالب بود که با کشیدن ترمز دستی بالا میرفت

الهی بمیرم چه ترسیده از حق نگذریم سر سره هم مارپیچی بود هم ارتفاعش زیاد بود

تو راه مهد

اینم پرهیجان ترین وسیله شهر بازی مثل تاب حرکت میکنه ولی خیلی بالا میره طوری که آدم دمر میشه

روز تولدم داره شعر تولدت مبارک رو میخونه

اینم یه ادکلنِ خوشبو و انگشترِ خوشگل

کیک ۲۴ سالگی( هر یه دونه شمع بجای دو سال)

پی نوشت۱:این پست رو روز پنجشنبه نوشتم ولی چون تکمیل نبود امروز ثبتش کردم

پی نوشت۲:تو این دو روز تعطیلی حتما میام پیش دوستای گلم 

 



:: بازدید از این مطلب : 3365
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام

 

چند تا از دوستا این بازیو انجام داده بودن منم خوشم اومد چند وقته میخواستم بنویسم اما نمیشد

کارا یا چیزهایی که خوشم میاد

1.وبگردی  

2.خرید کردن

3.اسب سواری

4.رستوران رفتن

5.شنا

6.آشپزی بخصوص کیک و شیرینی

7.رُمان خوندن اولین کتب رمانی که خوندم ۸۳۸ صفحه بود و دو روزه خوندمش 

8.مسافرت رفتن

9.موتور سواری

10.دوچرخه سواری

11.رانندگی

12.کادو دادن و صد البته کادو گرفتن

13.سرکار گذاشتنِ همسری

14.راه رفتن زیرِ بارون البته بدون چتر

 15.باقالی پلو 

 


 

حالا کارها یا چیزهایی که بدم میاد

1.مردهای زن نَما و خاله زنکی

2.مسخره کردن دیگران برا خنده

3. اعتیاد و معتادین

4.مردهایی که کنترلشون دست خودشون نیست

5.مهمونِ سرزده

6.چاپلوسی و خود شیرینی کردن

7.قند جویدن و هورت کشیدن چایی

8.انواع حیواناتِ خانگی(البته بجز پرنده ها)

9.با سگ و گربه بیرون رفتن

10.گرما و سرمای زیاد کاش همیشه هوا معتدل بود 

11.آدمهایی که آداب معاشرت سرشون نمیشه چند وقت پیش یه خانواده هفت نفری رو برا نهار

دعوت کرده بودیم اینم بگم اینجا ساعت ۵ و ۶ نهار میخورن و قرار بود ساعت۶:۳۰خونمون باشن ساعت

۶ زنگ زدن که ما نمیایم  دوباره زنگ زدن که غذا میخوریم میایم شما زحمت نکشید و ساعت۷:۳۰ اومدن اونم فقط سه نفرحالا من برا نه نفر غذا درست کردم  هنوز سلام و احوالپرسی

تموم نشده زنش میگه ببخشید ساعت هشته فردا هم روز کاریه بچه ها میرن مدرسه( این یعنی غذا رو

زودتر بخوریم) دیگه تصور کنید من چه حالی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد باورتون میشه

تا ساعت ۱۲:۵۰ خونمون بودن و دیگه داشتم دیوونه میشدم نه به حرف اولش که فردا روز کاریه نه به حالا که بلند نمیشن برن

12.اتو زدن لباس

13.دروغ گفتن

14.دختربازیه پسرها

این سومین بار که لب تابم خاموش میشه نمیدونم چرا  فعلا همینا باشه تا بعد که درست بشه هر

چند خط یه بار ثبت موقت میزدم تا نوشته هام نپره به دوستای خوبم پیشنهاد میکنم این بازیو انجام بدن



:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام سلام

 

اول از همه میخوام از دوست خوبم خانوم دکتر تشکر کنم بابت درست کردن کد گوگل ریدر

واقعا ممنون عزیزم حالا دیگه هر موقع آپ کنین در اولین فرصت خدمت میرسیم  

و اما از روز اول کار بگم یه مهد کودک نو ساز که بچه ها از دو هفته بعد میان اونم بچه های چند ماه تا ۶ سال   تو عمرم مهد به این بزرگی و تمیزی ندیده بودم ۵۰۰۰ متر مربع که سه طبقه داره و سه تا تیم که هر تیم ۹۰ تا بچه و ۱۵ تا مربی و ۵ تا روانشناس کودک داره البته الان فقط ۲۸ تا بچه میان و هرچی تعداد بچه ها زیاد بشه نیروی کاری هم اضافه میشه باور کنید اولش همه این شکلی بودیم ولی از هم دیگه خجالت میکشیدیم بیشتر از این باز بشه که دیدیم نه بابا همه مثل همیم و یهویی هممون اینجوری شدیمخیلی مجهزه سالن ورزشی وان برا آب بازیِ بچه ها و برا هر بازی یه اتاق با هر اسباب بازی که فکرشو بکنیم بزرگترین مهد تو اسلو که قبلا کارخونه بوده از تجهیزات وامکانات که بگذریم همکارهای مهربونی هم داریم

مدیرمون یه خانوم مسنِ که خیلی مهربون و متواضع ولی جدیِ و با استرس کوچکترین نکته هارو یاد آوری میکنهخدا کنه بعد از این سه ماه قرار داد بنویسیم و کار دائم بهم بِدَن 

پی نوشت۱: این پست برا دیروز بوده اما چون تکمیل نشده بود امروز ثبت شده یادش بخیر تو تعطیلات همش تو نت میچرخیدم

پی نوشت۲: باور کنید پستهاتونو با موبایل میخونم  ولی نمیشه کامنت فارسی بزارم وقتی میام خونه یادم میره و شرمنده میشم البته سعی میکنم حتما کامنت بزارم چون خوندن پست بدون کامنت لذت نداره 

 



:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 13 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام   

امیدوارم تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه  

بریم عکسها رو ببینیم با زیر نویس توضیح میدم

چند تا عکس اول برا روز سه شنبه که نیمه شعبان بوده هستش

رفتیم براش عیدی بگیریم همینکه این کالسکه رو دید میگه من اینو میخوام میگه نه دخترم اینو وقتی بازیت تموم شد باید بزاری سرجاش ولی قول میدم یه روز دیگه بیایم برات همینو میخرم میگه نه مامان تشکُی من دایَم همین خوبه(نه مامان تشکر من دارم همین خوبه) 

سکه مینداختی کلبه اهنگ میزد و حرکت میکرد اولش میترسید آخرش نمیخواست بیاد پایین

از اینجا به بعد عکسهای چهارشنبه س که رفتیم شهربازی(Tusen Fryd)

هر وسیله ای میرفتیم سوار بشیم نمیشد دو تایی بریم نوبتی مواظب فاطمه بودیم

بهش میگفتیم تو اینجا پیش بچه های دیگه باش ما میریم و زود میایم اما گریه میکرد که منم میام

ترن هوایی و تونل وحشت و خیلیهای دیگه رو بچه ها نمیتونستن سوار شن تنهاییم کِیف نمیداد

هر چی خواست براش خریدیم و قبول میکرد که گریه نمیکنم اما فقط برا دلخوشیمون میگفت

ببین چه اَداهایی درمیاره تا بد اخلاقیهاشو جبران کنه

ببینین چه قشنگ پشمکُ تبلیغ میکنه

من این محوطه شو دوست دارم

خلاصه داستانی داشتیم من که فقط ترن هوایی و ماشین سواری کردم چون تنهایی دوست ندارم تنهایی برم دلمم نمیومد مثل بعضی مادرهایی که اومده بودن بی تفاوت باشم و بگم یه کم گریه میکنه و اروم میشه  یه پسر بچه ۳/۴ ساله خودشو کشت از گریه وقتی مامان باباش رفتن

ولی اونا بی تفاوت میگفتن خودش آروم میشه تو راهه برگشت  عذاب وجدان داشت و میگه من

دختَیه بی تَبیَت بودم مامانمو بابامو اَذیت کَدَم(من دختر بی تربیتی بودم مامانمو بابامو اذیت کردم)

انقد دلم گرفت وقتی این حرفو زد باور کنید هر بار با همه بهونه گیریهاش ما اصلا این جمله رو بهش نگفتیم

حالا دو تا بلیط دیگه داریم قراره یه روز دیگه هم بریم  خدا کنه فاطمه اذیت نکنه

عیدی براش یه ست وسایل دکتر خریدیم که به قول خودش خانوم دُختُره(خانوم دکتر)

از روز دوشنبه باید برم سرکار البته سه ماهه اول امتحانیه اونم تو مهد کودک

و چون نصف روز خونه نیستم کمتر میام نت 

دیگه اینکه دوستتون دارم و به فکر همتون هستم

ببینید چه با ناراحتی خداحافظی میکنم



:: بازدید از این مطلب : 330
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 8 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

                 

 

ای منتظران گنج نهان می آید   آرامش جان عاشقان می آید

بر بام سحر طلایه داران ظهور    گفتند که صاحب الزمان می آید  . . .

میلاد آقا امام زمان بر همگان مبارک

 


 

سلام سلام

بعد از چند روز غیبت اجباری همه بلاگفایی ها اومدنخدا کنه دیگه مشکلی پیش نیاد  راستش من بلاگفا رو خیلی بیشتر از پرشین بلاگ دوست دارم پرشین بلاگ دلگیرهالبته این نظره شخصیه منه و شاید چون ما به بلاگفا عادت کردیم اینطوری بنظر میرسه

تو این مدت همسری خیلی خوشحال بود و میگفت خودشون شما رو معتاد کردن خودشونم بلدن ترکتون بِدَنحالا میشه بشینی و برا رضای خدا دو صفحه درس بخونی 

راستش میخوام فقط از شیرین زبونیهای فاطمه بنویسم تا یادم نرفته 

میگه مامان بیا اتاق من ممونه من شو(بیا تو اتاق من مهمونی)

منم رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی میگه قرص بدم به خاله

من:خب مامانت کجاس؟؟؟

فاطمه:تو آسپزخونه غذا دُس میکنه!

من:چی درست میکنه؟

فاطمه:ماکانی(ماکارونی)

من: خب شما فردا با مامانت بیا خونه ما

مثلا فرداش اومده میگم چرا مامانت نیومد؟؟

فاطمه:مامانم تو آشپزخونه س ماکانی دُس میکنه

مامانش دو روز تو آشپزخونه در حال پختن ماکارونیه

خلاصه همونروز به بهونه خاله بازی اتاقشو مرتب کردم الان هر بار میگم اتاقتو مرتب کن میگه بیا

اتاق من ممون شو اتاقم مُیَبَت کن(بیا اتاق من مهمون شو اتاقمو مرتب کن) باور کنید ما اینجوری از مهمون پذیرایی نمیکنیم

اصول دینو همشو یاد گرفته قبلا فقط دوتاشو بلد بود اما الان پنج تاشو یاد گرفته

من: اصول دین چندتاس؟؟

فاطمه: اُصوی دین پَش تاس(اصول دین پنج تاس)

فاطمه:اَوَی توحید(اول توحید) قلبدوم عدل قلبسوم نَوُوَت (نبوت)قلبچایُم ایمامت(چهارم امامت) قلبپنجم مَاد(معاد)قلب

مصاحبه کردنو دوست داره هر چی دم دستش باشه میاره و شروع میکنه 

سَیام ایمسِت چیه؟؟؟(سلام اسمت چیه) تِوزون دوس دایی؟؟؟؟(تلویزیون دوست داری) 

ایمیوز مهد میی؟؟؟؟(امروز مهد میری)چن سایِته؟؟؟(چند سالته)مامانتو باباتو دوس دایی؟؟؟؟؟(مامانتو

باباتو دوست داری)کودوم تِوِزون دوس دایی؟؟؟؟(کودوم برنامه تلویزیونو دوست داری) وقتی که خیدافیظیه

خیدافیظ(وقت خداحافظیه خداحافظ)

ما خونه بودیم و هوا بارونی بود رفته چترشو آورده میگه مامان اَترمو باز کنم بایون میاد(چترمو باز کنم بارون میاد) فکر کرده تو خونه هم بارون میاد 

بارون نم نم میباریدلبخند

از ذوق چترش میگفت مامان یه دونه عسک بگیرخنده

قربونت برم عزیزمقلب

میگه من یَفتم(من رفتم)خواب

تو عشق منی دختر نازمماچ

عکسهای روز پنجشنبهچشمک

انقد تابستونه اینجا قشنگه دلم نمیاد عکس نگیرمخجالت

اینجا ترسیده که یه وقت نیفته زبان

من عاشقه زنخدونشمماچ

قربون چشمای معصومت برمقلب

خودشو تشویق میکنهنیشخند

ببینید چه اداهایی در میاره موقع عکس گرفتنخنده

 اینم رو پله ها میگه خب مامان یه دونه عسک بگیر

                                     تولد همه مردادی ها مبارک         

 



:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 3 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 آخه این چه وضعشه؟؟؟؟ دو روز صفحه بلاگفا باز نمیشد حالا هم نظرات غیرفعاله 

بلاگفا شورشو در آورده دیگه یه عده رو گذاشته سرکارپست جدید بدون کامنت لذتی نداره خدا کنه

تا دو روز دیگه که نیمه شعبانه بلاگفا درست بشه با اینکه ما تو پرشین بلاگ آپیم اما بلاگفا یه چیز

دیگس خب بیاین پیشم تو پرشین بلاگwww.fateme2008.persianblog.ir

منتظرتونم دو روزه آپیدم اما همش ۲ تا کامنت دارم منتظرتونم زود بیاین

خدا کنه بلاگفا هرچه زودتر درست بشه من که خیلی حوصلم سر رفته هفته آخر تعطیلات ببین چه بلایی

سر بلاگفا اومد



:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 3 مرداد 1389 | نظرات ()