نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای مهربونم و نینی های نازشون

 

وقتی احساس تنهایی و نا امیدی میکنی چقد لذت بخشه خوندن کامنتهای سرشار از انرژی دوستایِ ندیده ای که از خواهر بهت نزدیکترندممنون که سنگ صبورم بودین و با کامنتهاتون بهم امید دادین نمیدونم اگه با دنیای مجازی و دوستای خوبی مثل شما آشنا نمیشدم حتما دق میکردم

و اما امروز ۱۷ اکتبر ماهگرد تولد فاطمه جونه و دو سال و هفت ماهه شد

                                                                  

شیرین زبونیهاش هم انقد زیاده که بیشترش یادم میرهچند تا جمله ش که الان یادم میاد مینویسم:

دیروز صبح به باباش میگه بابا خونه ما خونه مُبَیَته بُیو مامانو بوس کن(خونه ی ما خونه محبته)

چند وقت پیش جلو تلویزیون نشسته بود و برنامه هلو کیتی رو نگاه میکرد بهش گفتم هلو کیتی میگه همه بچه ها برن عقبتر بشینن اونم بی چون و چرا رفتامروز تا اومدم پای کامپیوتر بشینم داشت کارتون هُپسی دَیسی رو نشون میداد میگه مامان هپسی دیسی میگه مامانِ فاطمه پیش کامپیوتر نشینه

تلفنی با مامانم حرف میزنه میگه دوستت دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه

تازگیها تا یه چیز میشه با شدت میگه بیا آلِشو ببر (حالشو ببر)یه روز با هم رفتیم مغازه میخواست بشینه رو صندلیه چرخ خرید گفتم مامان کمرم درد گرفت بلندت کردم میگه تو رو آلِتو ببرم(حالتو ببرم)

این عکسشو خودش دوست داشت بزارم تو وبش میگه مامان اینو بزار تو وبگاگم

قربون اون چالت برم

اگه گفتین چرا این عروسکشو میخواد ببره بیرون؟؟

درست حدس زدید چون با عکس رو لباسش سِت میشه

باور کنید خودمون اول متوجه نشدیم چرا اصرار داشت این عروسکشو میخواست ببره

 

تازه برگشتیم خونه نشسته خوابش برد و هر کاری کردم بیدار نشد

و اما  یکی از دوستای خوبمون(بازیگوش) این بازی رو انجام داده بود و منم گفتم برا اینکه حال و هوامون عوض بشه انجامش بدیم بازیگوش جون با اجازه

بدترین اتفاق زندگیم:جوون مرگ شدن پسر عموم که ناگهانی از بینمون رفت

بهترین اتفاق زندگیم:تولد فاطمه در اوج تنهایی و غریبی

بهترین تصمیم : تصمیم های زیادی گرفتم که خوب بودن ولی بهترینشون انتخاب همسری بود( همسری به قول فاطمه آلِشو ببر)

بدترین تصمیم: مهاجرت و دوری از خانواده شرایط زندگی و همه چیز اینجا یه طرف غربت و تنهاییش خیلی وحشتناکه

بزرگترین پشیمونی:قدر ندونستن دوران کودکی و مجردی

فرد تاثیر گذار در زندگیم:خواهر بزرگم خیلی تاثیر مثبت داشت

چه آرزویی دارم: چون گفته آرزو یعنی فقط یه دونه که اونم ظهور آقا امام زمان چون با اومدنش بقیه آرزوهامم برآورده میشه

اعتقاد به معجزه: خیلی زیاد و بزارین صادقانه بگم هیچوقت فکر نمیکردم بتونم تو غربت و تنهایی دوران حاملگی و زایمان و......رو با خوبی پشت سر بزارم ولی تو همون هفته که فاطمه به دنیا اومد ما سالمترین مادر و فرزند اون هفته بودیم که این خودش معجزه بود

چقد خوش شانسم: هشتاد درصد خوش شانسی باهامه

خیانت و عشق:از خیانت و خیانتکار متنفرم ولی عشق پاک و جاودانه رو آرزومندم

از کی بدم میاد:از کسی بدم نمیاد ولی  دو تا زن داداشهام  رو دوست ندارم مدیونید اگه بزارید رو حساب خواهر شوهر بازی چون با اون یکی میونه خیلی خوبی داریم اینارم به وقتش در موردشون میگم تا قضاوت با خودتون

تا حالا دل کسی رو شکوندی: فکر نمیکنم چون خیلی دلم شکسته همیشه سعی کردم دل کسی رو نشکونم

دلیل انتخاب اسم وبلاگ: کاملا مشخصه فاطمه متولد سال ۲۰۰۸ و صاحب وبلاگ

از بچه های وب کی رو دوست دارم ببینم: بی اغراق بگم همشونو دوست دارم ببینم کاش یه همایش نویسندگان وبلاگ بود تا اینجوری همه همدیگرو میدیدیم

تعریفی از خودم: فکر کنم از رو نوشته هام مشخصه قضاوت با خودتون

خوشبختی: سلامتی و تندرستی

این واژه ها تو رو یاد چی میندازه

هلو: میوه ی نوبره تابستونTanny

خدا: یار و همدم همیشگیم

امام حسین(ع):مظهر صبر و استقامت حامیه دین و قرآن

اشک: اشک ریختن باعث سبک شدن میشه

کوه: استوار

فرار از زندان: رویا نونهالی 

هوش:ریاضی فیزیک

خواهر شوهر:یه دونه دارم ۲۰ سالشه جدیدا خیلی احساس بزرگی میکنه

رنگ چشمام:قهوه ای تیره

چه رنگی:رنگ آبی بهم آرامش میده

جواب تلفن و ارتباطات: میس کالد و اس ام اس هارو سریع جواب میدم ولی تلفن خونه همیشه رو پیغام گیره چون اینجا تلفن داخلی رایگانه بعضی هام خیلی بیکار و بی توجه به وقت بقیه

کلام آخر: دوستتون دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه

دعوت نوشت: نام نمیبرم تا کسی از قلم نیفته پس همه دوستان رو به انجام این بازی دعوت میکنم

در پایان  ميلاد شمس الشموس، خسرو اقليم طوس، شاه انيس النفوس، برشما و خانواده ي گراميتان، تبريک و تهنيت

آقا جون خیلی دلم برات تنگ شده امیدوارم زیارتت قسمت همه آرزومندها بشه






:: بازدید از این مطلب : 586
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 25 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

اگر یک روز نتوانستی گناه کسی را ببخشی بدان که از بزرگیه گناه او نیست بلکه از کوچکیه قلب توست

نفرت هرگز با نفرت از بین نمیرود برای از بین بردن نفرت محبت لازم است.

مهم بودن خوب است اما خوب بودن مهمتر است.

عشق با دوست داشتنِ خودتان آغاز میشود.

همیشه به ندایِدرونتان گوش دهید به ندرت دروغ می گوید.

لبخند زدن راحتتر از اخم کردن است.

نومیدی فقط بدبختی ها را مجذوبِ خود میکند.

زندگی تنوعِ زیادی از انتخابهای مختلف است این ماییم که چه چیز را انتخاب کنیم.

سعی کنیم بیاموزیم و از زندگیمان به هر شکلی که هست لذت ببریم.

شکوه دنیوی همچون دایره ای است بر سطح آب که لحظه به لحظه به بزرگیه آن افزوده میشود و سپس در نهایت بزرگی هیچ میشود.

همه میخواهند دنیا را عوض کنند دریغا که بسیاری در این اندیشه نیستند که خود را عوض کنند.

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمیدهند بلکه کارها را به شکلی متفاوت انجام میدهند.

امید درمانی است که شفا نمیدهد ولی کمک میکند تا درد را بهتر تحمل کنیم.

آنچه شما درباره خود فکر میکنید بسیار مهمتر از اندیشه هایی است که دیگران درباره شما دارند.

به بزرگی و عزت خود مغرور و از دشمن حقیرِ خود غافل نشوی.

غرور و نخوت مانند حیوانی وحشی صاحبش را به خاکِ هلاکت می اندازد و حوادثِ ایام مانند طوفان است که ناگهان آنرا روشن میکند.

چنان با هیجان به آینده فکر میکنیم که از حال غافل میشویم به طوریکه نه در حال زندگی میکنیم نه در آینده.

عده ای به گونه ای زندگی میکنند انگار هیچوقت نمیمیرند و اگر در زمانِ مرگ به آنها بنگری طوری میمیرند که انگار هیچوقت زنده نبوده اند.

نمیتوانیم دیگران را مجبور کنیم ما را دوست داشته باشند.

انسان ثروتمند کسی نیست که داراییِ زیادی دارد بلکه کسی است که کمترین نیاز و خواسته را دارد.

کسانی وجود دارند که شما آنانرا صمیم قلب دوست دارید ولی نمیدانید چگونه احساس خود را بیان کنید

هرگز ریسمان امید را رها نکن وقتی احساس میکنی که دیگر تحمل نداری جادوی امید به تو نیرو میدهد تا راه را ادامه دهی.

هرگز مهارِ شاد زیستنِ خود را به دست دیگری مده و به آن چنگ بزن آنگاه همواره در اختیارت خواهد بود.

روا مدار که لحظه های ناخوشایند بر تو چیره شوند صبور باش و بببین که آنها در گذرند.

در یاری جستن از دیگران تردید مکن امروز یا فردا همه به آن نیازمندیم.

از عشق مگریز و به سوی آن بشتاب زیرا عشق ژرفترین شادی است.

چشم به راه آنچه میخواهی نمان بلکه با تمام وجود آنرا بجوی و بدان که در نیمه ی راه با تو دیدار خواهد کرد.

اگر تدبیرها و رویاهایت با امیدهای تو همسو نشدند بدان تو راه را گم کرده ای.

هر لحظه که چیزی نو از خود و زندگی بیاموزی بدان که پیشرفت کرده ای.

داشتن احساس نیکو به زندگی در گروِ داشتنِ احساس نیکو به خود است.

هرگز خنده را از یاد مبر غرور نیز نباید مانع گریستنِ تو شود با خندیدن و گریستن است که زندگی معنایی کامل می یابد.


 

سازنده ترین کلمه گذشت است آن را تمرین کن.

پرمعناترین کلمه ما است آنرا بکار بندید.

عمیقترین کلمه عشق است به آن ارج بِنه.

بی رحمترین کلمه تنفر است از بین ببرش.

سرکشترین کلمه هوس است با آن بازی نکن.

خود خواهانه ترین کلمه من است از آن حذر کن.

ناپایدارترین کلمه خشم است آن را فرو ببر.

بازدارترین کلمه ترس است با آن مقابله کن.

نشاط بخش ترین کلمه کار است به آن بپرداز.

پوچترین کلمه طمع است آن را بُکش.

آرام بخش ترین کلمه صبر است برای داشتنش دعا کن.

روشنترین کلمه امید است به آن امیدوار باش.

تواناترین کلمه دانش است آن را فرا گیر.

محکمترین کلمه پشتکار است آن را داشته باش.

سَمّی ترین کلمه غرور است، بُکُشش.

شایعترین کلمه شهرت است دنبالش نرو.

حسرت انگیز ترین کلمه حسادت است از آن فاصله بگیر.

ضرورترین کلمه تفاهم است آن  را ایجاد کن.

سالمترین کلمه سلامت است به آن اهمیت بده.

اَصیلترین کلمه اطمینان است به آن اعتماد کن.

بی احساسترین کلمه بی اعتنایی است مراقب آن باش.

زشت ترین کلمه دورویی است یکرنگ باش.

ویرانگرترین کلمه تمسخر است دوست داری با تو چنین کنند؟؟؟؟

مُوقَرترین کلمه احترام است برایش ارزش قائل شو...

یادگاری نوشت:این نوشته ها برا دوران مجردیمه که یادم نیست از کجا نوشتم ولی خیلی دوستشون دارم گفتم بنویسم شاید برا دوستای گلم و دخترم جالب باشه...

امروز خیلی خیلی دلم شکسته و زخم بزرگی رو قلبمه هر چی این نوشته ها رو خوندم تا آرومتر بشم یا بتونم به گذشت فکر کنم اما انقد بدجور دلم شکسته که این نوشته هام اِفاقه نمیکنه.....

خدا خودش بهم رحم کنه بدجور آسمون دلم طوفانیه از صبح هر کاری میکنم نمیتونم آروم بشم همش گریه گریه گریه...

فقط چند ثانیه طول میکشد که زخمی بر قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید ولی سالها لازم است که آن جراحت التیام یابد...

نمیدونم چند وقت طول میکشه تا دوباره حالم خوب بشه و شاد برگردم فقط ازتون میخوام برام دعا کنید.

هر کس به طریقی دل ما میشکند

بیگانه جدا دوست جدا میشکند

بیگانه اگر میشکند حرفی نیست

از دوست بپرسید که چرا میشکند

بشکست دلم کس صدایش نشنید

آری دل ما بیصدا میشکند..........



:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 22 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه کوچولوهای نازم

 

  کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل

می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در

اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم.....                                   

                                            روز کودک مبارک

عذر تقصیر بابت تاخیر روز جهانیِ کودک بر همه کودکانِ وبلاگی مبارک

چند روز پیش که داشتم وبلاگ نازدونه ها رو میخوندم متوجه شدم روز جهانی کودک روز جمعه س با

وجود گرفتاریها گفتم حتما یه آپ هر چند کوتاه برا گلهای وبلاگستان داشته باشم و روزشون رو تبریک بگم

اما نشد سر وقت بیام!!!!

             

میلاد بانوی مهر و وفا، مظهر جود و سخا، حضرت معصومه علیهاالسلام مبارک باد

و اما امروز ولادت حضرت معصومه که بنام روز دختر نامگذاری شده رو به همه تبریک میگم بخصوص به

دخترهای خوشگلِ وبلاگستان

ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم    ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم

چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد   نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم

دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام   تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم

کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر  دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم

با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا   پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم

امیدوارم مثل حنا با مسولیت

مثه کزت صبور

مثه ممول مهربون

مثه جودی شاد و سر زنده

و مثل سیندرلا خوشبخت باشی

از دیشب این پست رو شروع کردم و بالاخره امروز ثبتش کردم باور کنید زمان انقد زود میره که به هیچکارنمیرسم آخرین باری که زنگ زدم به مامانم اینا روز عید فطر بود

حالا بریم ادامه مطلب البته بدونِ رمزه و چیز مهمی نیست دلیل غیبته یک هفته ایه و تقاضای کمک



:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 17 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

  

چند وقت پیش تو اتوبوس نشسته بودم  وسط راه یه پیرزناومد نشست

صندلیهای روبروی من کنار یه دختر جوونه پیرزنه هی با اخم بهم نگاه میکرد و منم برا احترام بهش

لیخند میزدمولی اخمهاش بیشتر میشد منم بهش توجه نکردم دیدم زوم کرده رو من و چشم

ور نمیداره با دخترِ حرف میزد و منو بهش نشون میداد منم اعصابم خورد شده بود و دلم میخواست بدونم چرا اینجوری نگام میکنه برا رفع کنجکاوی زُل زدم بهش تا لبخونی کنم و فهمیدم یه خانومی ضربه فَنیش کرده حالا چرا نمیدونم؟؟  فکر کنید حرف که میزد هیچی با تمام اعضا ضربه فنی شدنشو به نمایش گذاشته بود و نشون میداد کهچه جوری کتک خورده همه اطرافیانش یه جوری بهم نگاه میکردن انگار واقعا من زدمش

دختر جوونه موقع پیاده شدن یه لبخندی بهم زد و رفت خدا خدا میکردم زود برسم به مقصد و

پیاده بشم تا یه نفس راحت بکشم پیرزنه ول کُن نبود و داشت همینجور حرف میزد و برا بقیه تعریف میکرد دلم میخواست برم وسط اتوبوس وایسم و داد بزنم و بگم که من نبودم

نزدیک ایستگاه منتظر بودم راننده نگهداره که پیرزنه اومد پیشم و پرسید از کودوم کشور اومدی؟؟؟ منم گفتم دوباره پرسید تو قبلا تو فلان منطقه نبودی؟؟؟

گفتم نهههههههههههههههه و پیاده شدم

نکته۱: چون من روسری سرم میکنم و باحجابم و این نماد اس*لام Muslim و فرهنگ کشورمونه دلم

نمیخواد یه سوتفاهم باعث بشه نروژیها و غیر مسلمونها دیدشون نسبت به اس*لام و مسل*مان Koran 2 عوض میشه و همیشه به چشم ترو*ری*ست به اونها نگاه کنن حالا این

پیرزنه فهمید اشتباه گرفته ولی اونهایی که رفتن فکر نمیکنن یه سو تفاهم بوده

خب دیگه اتفاق خاصی نیفتاده و هفته گذشته مثل همیشه صبح تا بعد از ظهر سرکار با بچه ها

  و اینکه پنجشنبه روز آخری بود که فاطمه میرفت مهدِ (Etterstadsletta) و از دوشنبه تو مهدِ 

(Kværnedalen) شروع میکنن و نزدیک خودمه ولی از خونه دور میشه

آهان همسری هفته گذشته مصاحبه داشت برا کار تو یه مهد که اکثرا بچه های مسلمان هستن و  یکی

از مدیرها یه مرد نروژیه که مسل*مون شده و میخواد یه بخش برا بچه های شی*عه باز کنه با مدیریتِ

همسری ولی چند تا  زنهای سوما*لی کار میکنند و همه چی خوب پیش رفته ولی خانومها گفتن ما اجازه نداریم با مردها کار کنیم  البته این اجازه نداریم رو از دید اس*لام گفتن و

فکر کنید با این عقایدِ غلط که از خودشون در میارن و به دین*مون وصله میزنن نروژیها چه جوری به اس*لام نگاه میکنن

حالا تو یه پست مفصل در مورد عقاید این طایفه مینویسم تا بیشتر باهاشون آشنا بشین

 

اینم عکسهای روز عروسی

نمیزاشت ازش عکس بگیرم

قربونت برم

فاطمه و یار همیشگیش سارا

انقد منو حرص داد تا دو سه تا عکس ازش گرفتم

انشالله عروسیه خودت عزیزم

گفتم اینجا بشین عکس بگیرم خانوم نشسته کفشهاشو در آورده

دیروز رفتیم بیرون و با شیرین زبونیهاش باباشو سر کیسه کرد و کلی براش خرید کردیم و شام هم مهمون همسری بودیم

تا اونجایی که برسم جواب کامنتها رو میدم اگه دوست داشتین دوباره بیاین جوابتونو بخونین

 



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 10 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام سلام

دیروز از صبح که به فاطمه گفتم میریم عروسی هر دقیقه میپرسید کِی میریم؟؟ من با بابا میَم عَیوسی (من با بابا میرم عروسی) میگم نمیشه اونجا فقط مامانها با بچه هاشون میرن باباها رو راه نمیدن  یه دقیقه بعد اومده میگه من فاطمم تو بابایی به باباش میگه تو مامانی دست باباشو میگیره به من میگه خیدافظ بابا ما مییم عیوسی شما مواظبت باش( خداحافظ بابا ما میریم عروسی شما مواظب خودت باش) فکر کرده اگه نقشها رو عوض کنه باباش میتونه باهاش برهمیبینید نمیخواست منو ببرهخلاصه رفتیم و خدا رو شکر فاطمه خیلی خانوم بود و اذیت نکرد همه چی با رنگ سفید و قرمز سِت شده بود و مهمونیه خوبی بود

این از عروسی که عکسهای فاطمه رو تو پست بعدی میزارم چون موبایل همسری در دسترس نیست تا عکسهاشو بریزم تو کامی


 

پریشب یه خوابی دیدم خیلی با مزه بود صبحش که یادم میومد خندم میگرفت شرح خواب:

 آقایون رفسنجا¤¤نی و خا¤¤تمی کاندید شدن و برا تبلیغات تو یه سالن بزرگ غذا میدن منم گرسنه از مدرسه میام و میبینم مردم از قسمت رفسنجا¤¤نی میان بیرون میگم خب حتما اینجا غذا خوردن و تموم شده بهتره برم قسمت آقای خا¤¤تمی که معلممون منو میبینه و میگه اِ نازنین اشتباه میری آقای رفسنجا¤¤نی اینجاس منم تو رو در وایسی میرم اونورمیبینم که کفگیر به ته دیگ خورده و آشپز میخواد ته دیگهای سوخته رو به خورد من بده  و تعریف میکنه از کاندید مورد نظر منم میبینم اینجوری گشنه میمونم میگم اِ مگه اینجا برا آقای خا¤¤تمی نیست؟؟؟؟؟ آشپز میگه نه من میگم پس من اشتباه اومدم کی میگه من از این خوشم میاد انقد از رفسنجا¤¤نی بدم میاد و دیدم معلممون حواسش نیست فلنکو بستم رفتم قسمت آقای خاتمیو یه برگه تبلیغاتیه بزرگ ور داشتم و گفتم زنده باد خا¤¤تمیاونهایی که دم در برا استقبال وایساده بودن دیدن من از اونور سالن اومدم و نذاشتن برم تو و گفتن تو از قسمت آقای رفسنجا¤¤نی اومدی و اجازه نمیدیم بری منم هر چی اصرار میکنم که من اشتباه رفتم میگن نه نمیشه و همکلاسیهام از پنجره منو میبینن و مسخره میکنن تو دلم هر چی حرف قشنگ بود نثار معلممون کردم و گشنه از خواب پا شدم

 

چند وقت پیش تلویزیون تظاهرات رو نشون میداد که میگفتن مرگ¤¤ بر¤¤آمر¤یکا فاطمه هم شروع کرد و گفت هَی هَی آمیکا

همون موقع گفت و فکر کردم زود یادش میره اما دو روز پیش رفته بودیم بیرون وسط خیابون داد میزنه هَی هَ آمیکانکته:هَی به زبان نروژی به معنیه سلام میشه و در واقع فاطمه به آمریکا سلام میکنهچون کلمه مرگ رو نشنیده بود و تند گفته شده بود این فکر کرده اونا میگن هَی

 

                                                      

                                                        




:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()