نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

 

 

 

یه سال دیگه با همه لحظاتش گذشت و فقط خاطره هاش مونده مهم اینه که وقتی یه نگاهی به عقب میندازیم لبخند شادی بر لب داشته باشیم و از یاداوری خاطرات احساس خوبی بهمون دست بده برا ما سال خوبی بود و اتفاقات خوبی افتاداما این کافی نیست چون نمیدونم چقد تونستم حق بندگی به خدا ادا کنم مهم اینه که وقتی اعمال یک ساله بررسی شد لبخند رضایت بخش باشد اما تموم شد و خدا کنه سال بعدمون بهتر از امسال باشهامیدوارم گرد و غبار یکساله که رو دلهامون نشسته پاک کنیم بعد به استقبال بهار و سال جدید بریم امیدوارم سال خوب و سر شار از موفقیت در پیش رو داشته باشید و به همه ارزوهاتون برسید در لحظه تحویل سال  ظهور منجی عالم بشریت یادمون نره ما را هم از دعا فراموش نکنید  دوستتون دارم و تعطیلات خوش بگذره

               خدایا چنان کن که سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار 



:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 28 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

 

 

دیروز خیلی روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت.صبح وقتی با مامان رفتیم مهد دیدم  رو در ورودی یه کاغذ خوشگل زدن که روش نوشتن فاطمه تولدت مبارک و همه بهم تبریک گفتن و خانوم مربی مهربونمون یه کلاه خوشکل برام درست کردن که روش نوشته بود فاطمه ۲ ساله و شعر خوندیم و کیکی که مامانی برده بود مهد خوردیم تازه کلی عکس گرفتیم که قرار شد چاپ کنن و بهمون بدن ما هم منتظریم

نوشته کاملش اینه.

وقتی بابایی اومد دنبالم و برگشتیم خونه دیدم بادکنک و تزیینات و...مامان هم مشغول اشپزی .اینم من قبل از اومدن مهمونا.

چند ساعت بعد مامان مهین و اقای منصوری که از دوستای خیلی نزدیکمون هستن و همیشه به ما لطف دارن تشریف اوردنامیدوارم یه روز بتونم زحمتهاشونو جبران کنمچند دقیقه بعد خاله الهام و عمو جون و نیکی جون تشریف اوردن که خیلی خوشحال شدیم چون بعد از چند ماه اومدن خونمونیه مهمون ویژه هم داشتیم خاله مانا ی مهربون که خواهر خاله الهام هستن و یه هفته میشه از ایران اومدن و تازه نامزد کردهخاله جون امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید همراه با نی نی های خوشگل.بعد از شام لباسمو پوشیدم و مراسم شروع شد...
 

 

لباسمو یکی از دوستای نزدیکمون از مکه اورده خوشگله...؟ 
زحمت درست کردن کیک خوشمزه با مامان مهین عزیز بود
چند بار شمعارو فوت کردم اما مامان نتونست شکار کنه
من و نیکی جونم
بریدن کیک و اولین تجربه.پارسال مامان کمکم کرد اما امسال خودم
بفرمایید کیک
 
انقد خوابم میومد که میخواستم کادوها رو باز نکنم اما دیدم تا صبح نمیتونم صبر کنم.بعد از باز کردن کادوها به همه شب بخیر گفتم و رفتم خوابیدماما بقیه تا دیر وقت بیدار بودن و
 
همینجا از حضور گرم همه عزیزانی که تشریف اوردن تشکر میکنم و بابت همه چیز ممنون. 
 
جای همه دوستای اینترنتی خالی بود چون بچه ی کوچیک نبود و میدونید که شیطونی دست جمعی یه چیز دیگسmade by Laie
پی نوشت :من بنویسم بهتره یا مامان...؟ امیدوارم تو سال ۸۸ یه اپ دیگه داشته باشیم. تا بعد


:: بازدید از این مطلب : 795
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 27 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

 

سلام به همه دوستان

 

روز شنبه اومدم سراغ وبلاگ دیدم قالبش عوض شدهدوباره قالبشو دانلود کردم دیدم نمیشه و نوشته امکان استفاده از قالبهای تبلیغاتی بهار ۲۰ وجود نداردبه وبلاگ چند تا از دوستا که قالبشونو از بهار۲۰ دانلود کرده بودن سرزدم دیدم بلهههههه منم مجبور شدم قالبشو عوض کردم  روز اولی که تصمیم گرفته بودم وبلاگ درست کنم می خواستم این قالبی که الان میبینید بزارم اما نمیدونم چرا وقتی قالب پلنگ صورتی رو دیدم نظرم عوض شدشاید به خاطر علاقه به این کارتون و یاد اوری دوران کودکی

پی نوشت۱:گذاشتن این پست به خاطر اینکه یادمون بمونه چه بلایی سر قالب قبلی اومد...

پی نوشت۲:امان از این بازیهایی که بلاگفا در میاره مگه نه......شما باهام موافقید؟

انشالله پست بعدی در مورد تولد فاطمه+عکسای تولدموفق باشید



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 24 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

 

سلام تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

اول اینکه همه عزیزان خسته نباشید بابت خونه تکونی و کارهای عیدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدمیدونم الان ایران چه خبره و چه حالو هوایی داره،بوی بهار و سال نو و .....امیدوارم به همه شما عزیزان خوش بگذره و لحظات خوبی داشته باشیدراستش چند روزه خیلی دلم گرفته و گفتم یه کم بنویسم شاید حالم بهتر شه دیروز رفتم و برا ادامه تحصیل ثبت نام کردم چهار تا واحد که با ایران فرق میکنه بهم دادن و ماه دیگه یه امتحان از همین واحدها میگیرن و بهمون میگن هر واحدی رو چند سال باید بخونیمتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدبرام دعا کنید.اما بگم از شیرین کاریهای فاطمه خانومتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيداز خواب بیدار میشه میگه مامان فیلم hello kitty لباس تنش میکنم عکس hello kitty گل سر میزنم به موهاش شکلhello kitty.خلاصه کار ما شده سرچ کردن تو گوگل و پیدا کردن انواع مختلف از این کارتون.توقع داره تلویزیون تمام ساعت همین یه برنامرو نشون بده و هر چقد باشه میشینه و نگاه میکنهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدبعضی وقتها یه جمله هایی میگه باور کنید من هنگ میکنممثلا دیشب داشتیم فیلم مسافران نگاه میکردیم تو یه صحنه داشتن میوه میخوردن اینم هوس میوه کرد گفت مامان میوه دوباره گفت مامان فاططه میوه میخواد من خندم گرفت وخندیدم میگه مامان میوه خنده نه(مامان میوه خنده نداره)تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدنمیدونم کی این جمله رو شنیده که دیشب استفاده کرد. چند روز پیش یکی از النگوهاش شکسته بود دراوردم گرفت و دوید تو اشپزخونه منم رفتم دیدم در کمدو بست میگه انگو شتست فاططه سط اشغال (النگو شکسته فاطمه انداخت سطل اشغال )سه شنبه چهارشنبه هفته پیش تو اتاق ورزش مهدشون خورده بود زمین روز اول قرمز شده بود و خیلی معلوم نبود گفتم خوب پیش میاد فرداش رفتم دیدم دوباره خورده زمین و سرش زخم شده اعصابم خورد شد و به مربیشون گفتم شما باید بیشتر مواظب باشید و خیلی معذرت خواهی و گفت داشتن بازی میکردن تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدپاش گیر کرده و خورده زمین.پنجشنبه باباش رفته بود دنبالش زنگ زد و گفت امروزم یکی از بچه ها صورتشو چنگ زدهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدو خودش باهاشون صحبت کرد و خیلی اعصابم بهم ریخته بود خدایی فاطمه اصلا دست بزن نداره و تو مهد بچه های کوچیکتر از خودشو خیلی دوست داره و مواظبشونه.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

روزی که خرده بود زمین

چنگ روی صورتش

فاطمه و سید حسن که چند روز پیش یک سالش شد و خیلی با هم دوستن و هر وقت همدیگرو میبینن کلی ذوق میکنن و...

الان ساعت ۱۲.۵۰شبه و فاطمه و باباش خوابن ما هم بیخوابی زده بود به سرمون.



:: بازدید از این مطلب : 461
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 20 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

دیگه چیزی به تولد دو سالگی عسلم نمونده و قراره جشن سه نفره خانوادگی بگیریم پارسال جشن گرفتیم البته خیلی بزرگ نبود و مهمونها حدود بیست نفر بودند.عسلمون هر روز شیرین زبونتر میشه و از صبح ساعت ۹ میره مهد تا ساعت ۳ بعد از ظهر.مربیاش میگن خیلی با ما حرف میزنه ولی ما متوجه نمیشیمتو گروهی که عسل ما هست یه( خانوم سوئدی به اسم میا یه نروژی کاترینا و یه عرب اسرا الف با کسره)کار میکنن که اسرا کارای عسل ما رو انجام میده.البته خانوم فارسی زبان که از دوستای  خانوادگی هستیم هم کار میکنه که بهش سفارش کردیم و خیلی هواشو داره و حرفاشو واسه مربیا ترجمه میکنهاگه مجبور نبودم نمیزاشتمش مهد چون خودم کلاس زبانم تموم نشده بود و باید شروع میکردم مجبور شدمیه خاطره جالب روز اول من و فاطمه رفتیم مهد و باباش امتحان داشت و نتونست بیاد وقتی با همه گروهها اشنا شدیم فاطمه با مربیا و بچه ها بازی میکرد و من و خانوم مدیر رفتیم دفتر تا با هم صحبت کنیماز من اصرار که میخوام فاطمه تو گروه سبز که مهناز کار میکنه باشه و از اون انکار که نمیشه و گروه سبز تکمیله و تو گروه ابی جای خالی داریمهر چی میخواست منو راضی کنه من رو حرف خودمو میزدم خیلی اعصابم خورد شده بود  اخه از قبل از هر کس میپرسیدم میگفتن خودتون میتونین گروهشو انتخاب کنید یه دفه گفت نه.منم بغض کردم و گفتم نه نمیخوام بزارمش مهد.مدیر که خیلی مهربون و خونسرد می خواست منو متقاعد کنه و گفت روزی یک ساعت به مهناز میگیم باهاش فارسی صحبت کنه خوبه خلاصه ما برگشتیم پیش بچه ها دیدم عروسک من خوشحال و خندون با بچه ها بازی میکنه و انگار نه انگار روزه اوله و محیط و ادما براش جدیده.مدیر به من نگاه کرد و گفت فاطمه خیلی اجتماعیه و اینجا خوشحاله شما چرا گریه میکردیمن خجالت کشیدم و دلخور از فاطمه که چرا با من همکاری نکرد.اونجا بود که فهمیدم دل نازک و احساساتی بودن زیاد خوب نیست.اما مادرا میفهمن من چی میگم تو غربت تنها دلخوشی من و همسرم دخترمون بود که تو این مدت حتی ده دقیقه بدون فاطمه نبودم یه دفه پنج شش ساعت جدایی واقعا سخته.اینم عکسای عسلم.

 

تو راه مهد میگه مامان واستا عکس(وایسا عکس بگیرم)

مامان قربون اون زنخدونت

پی نوشت.دو بار پستم تکمیل شد و تا میخواستم ثبتش کنم یه دفه همش پاک شد.



:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 7 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

صبح که از خواب بیدار میشه صدام میکنه مامان وقتی میرم پیشش میگه سیام صب بحر (س با فتحه).میره سراغ باباش و میگه بابا پاشو صبانه.وقتی چیزی ازش میگیریم باید بگیم مرسی و البته خودشم همینطوره.

 

رو وسایلش خیلی حساسه بخصوص یکی از عروسکاش که اسمش سارا.عروسکشو میاره میگه مامان سایا بوس(سارا رو بوس کن.)تلفن زنگ میزنه بدوبدو میگه جباب(یعنی جواب بده) اگه من جواب بدم میگه چی شداگه باباش جواب بده میگه عمو حرف(با عمو حرف بزنم)

تو ایام محرم میرفتیم مسجد و سینه میزد و میگفت حسینااااااااااااز اون به بعد هر وقت تو تلویزیون مداحی پخش میشه شرو میکنه عدای گریه دراوردن به منم میگه مامان گگه(گریه)

تو مسجد بعد از دعای توسل نشستم بهش غذا بدم میگم بشین میگه نکن دست نه دیدم دستاشو گرفته بالا دعا میخونه دید من بلند نشدم دستمو میگیره میگه پاشو دعا

شب میخواد بخوابه باباشو بوس میکنه و میگه شب بحر بای بای هاده صب (شب بخیر خداحافظ نمیتونه بگه نروژیشو میگه هاده تا صبح)

پیاده روی فرشته کوچولو(یک سال و چهار ماه)

من و تارا و کالسکش

روز اول مهدEtterstadsletta Barnehage(یک سال و ده ماه)



:: بازدید از این مطلب : 505
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 5 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

چند روزیه میخواستم عکسای فاطمه جونو بزارم ولی حسابی سرما خورده بود و مهد نمی بردمش و تو خونه ازش مراقبت میکردم و الان بهتر شده ولی سرفه هاش ادامه داره و شبا زیاد تر میشه که خیلی اذیتش میکنه و خدا کنه زودتر خوب بشه.گفتم امروز که وقت دارم چندتا عکس ازش بزارم.

                                       

   

    هر چی بهش میگفتیم دستتو بده نخوری زمین میگفت نه و میرفت.(یک سال و دو ماهگی)

یک سال و سه ماهگی



:: بازدید از این مطلب : 512
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

من و مامان و بابا ساکن نروژ هستیم و چهار تا عمو و یه عمه مهربون دارم که با مادر جون و اقا جون مشهد زندگی میکنن اما یکی از عموهام با زن عمو و پسر کوچولوشون که ما هنوز ندیدیمش تهران زندگی میکنن. واما خانواده مامان که هفت تا دایی و چهار تا خاله که خیلی دوستشون دارم با مادر جون و اقا جون تهران زندگی میکنن اما یکی از خاله هام  و سه تا از داییهام ازدواج کردن و خونشون نزدیک خونه مادر جونه.وقتی چهار ماهه بودم رفتیم ایران و همه فامیلها رو دیدم بجز دایی مصطفی که ترکیه بود و هنوز ندیدمش .                
                   
               تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 1 اسفند 1388 | نظرات ()