نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام دوستای مهربونم

 

چند روزه میخوام آپ کنم ولی حوصله نوشتن نداشتم در عوض یه نت گردی حسابی داشتم و حتی با یکی از دوستای وبلاگی هم چت کردیمبرا من که نمیتونم از نزدیک ببینمتون چت کردن هم ذوق داره دیروز صبحم یکی دیگه از دوستای وبلاگی زنگ زد حالمو بپرسه و خیلی خیلی خوشحال شدم

بزن کف قشنگه رو به افتخار همه دوستای گلم امروز روز آخر مرخصیه و از دوشنبه دوباره میرم سرکار چند وقتیه اصلا دلم نمیخواد برم سرکار و خونه داری رو بیشتر دوست دارم وقتی به همسری میگم تعجب میکنه آخه اولها خیلی کار بیرون رو دوست داشتم ولی حالا....شاید بخاطر شرایطیه که پیش اومده دفتر مدیر مهد تو ساختمونه و تا بچه ای نق میزنه این با استرس میاد ببینه چی شده و تنها راه حلی که داره اینه که لباس تنش کن ببرش بیرون... آی میره رو اعصابم چند بار بهش گفتم این خیلی عادیه که بچه ها گریه کنن ولی میگه من نمیتونم تمرکز کنم و کارهامو انجام بدم و گریه بچه اعصابمو خورد میکنه حالا خوبه خودش سه تا بچه داشته ها و الانم هر هفته ایمیل میفرسته و برنامه میده فکر کن مثلا میگه کی پوشک بچه رو عوض کنه کی دست بچه ها رو بشوره و... من این مدل کار کردن که یکی بهم برنامه بده و من عین رباط انجام بدم رو دوست ندارم در صورتی که بقیه تیمها خود روانشناسها و مربیها تصمیم میگیرند که چیکار کنند و مدیر فقط کارهای دفتری رو انجام میدن و کاری به کار مربیها ندارن ولی این.... دلیل دیگه اینه که همکارهامو دوست ندارم ولی فعلا باید سکوت کنم و برم تا ببینم چی میشه

چند روزیه فاطمه لکنت زبون داره و موقع حرف زدن گیر میکنه البته چندین ماه پیش همینجور شده بود ولی بعد از دو سه روز خوب شد ایندفعه خیلی نگرانم چون اونموقع کوچیکتر بود و کمتر حرف میزد بعضیها میگن حتما ترسیده و زبونش بند میاددوشنبه باید زنگ بزنم به دکترش وقت بگیرم باور کنید دیشب اصلا خوابم نمیبرد و همش تو فکرش بودم به نظر شما چیکار کنم؟؟؟؟امروز بهش میگم برو بخواب رفته رو تختش چند دقیقه بعد از جلو اتاقش رد شدم میگه مامان نیا تو اتاقم من از تو میترسم به روم نیاوردم و رفتم بغلش کردم گفتم ترس یعنی چی میگه همون هاپوهایی که تو خیابونهان میمونهایی که تو جنگلن من ازشون میترسم تو هم مث هاپویی دیدم منظور ترس رو میفهمه و چون بعضی وقتها دعواش کردم اینجوری فکر کرده آخه تو این هفته دو روز رفت مهد بقیه روزها چون باباش ساعت پنج تعطیل میشه و تا بره دنبالش دیر میشه نفرستادمش و منم مریض و کم حوصله اونم قربونش برم ماشالله منبع انرژی 

روسریشو این شکلی بسته میگه من مامان بزرگم

داغه داغ برا همین نیم ساعت پیشه اینم یه مدل خوابیدن دیگههمیشه جا مدادی و دفترش رو مبلههر موقع خوابش بیاد جا و مکان ندارههمه تسلطش رو پایه میزه و شیطان درونم بهم میگفت میزو یه خورده جابجا کن تا خواب از سرش بپره 

کمک نوشت: فرکانس یه شبکه کارتونی فارسی میخوام  لطفا کمک کنید فاطمه منو کچل کرد انقد که گفت کارتون فارسی میخوام هم اکنون منتظر دریافت فرکانس هستیم 



:: بازدید از این مطلب : 1028
|
امتیاز مطلب : 168
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام سلام

دوشنبه لوزه هامو عمل کردم و الان اصلا حالم خوب نیست  خیلی درد دارم و حالت تهوع شدیدی دارم ولی فردا یه روز خوب و مهمه که دلم نیومد پست نزارم

فردا تولد وبلاگمونه وبلاگ خوبم یکسالگیت مبارک یادش بخیر ۱۷ فوریه پارسال وارد دنیای مجازی شدم و اصلا فکر نمیکردم بتونم ادامه بدم ولی انقد دوستای خوب و مهربون پیدا کردم که حتی یه روز بی خبری ازشون نگرانم میکنهدوستای خوبی که با خنده هامون میخندن و همراه دلتنگیها و ناراحتیهامونن دوستای مجازی که از وقتی وارد زندگیم شدن تحمل غربت و تنهایی برام آسونتر شده و حتی همسری هم این موضوعو فهمیده و از این بابت خیلی خوشحالهدوستایی که خیلی وقتها بیشتر از خانوادم متوجه وضعیت روحیم بودن و هستن بخاطر دوری و نگران نشدن خانوادم همه حرفهامو بهشون نمیزنم حتی عمل لوزه هامم خبر ندارن با اینکه یه روز قبلش بهشون زنگ زدم ولی نگفتم

 باز هم بابت همه محبتهاتون ممنونم و زیباترین آرزوها را براتون آرزومندم


این گلهای زیبا هم تقدیم به همه دوستای گل و همراهان همیشگیمون

      دوستتون دارمدوستتون دارمدوستتون دارم

پینوشت۱: عزیزانی که نتونستن آدرس این وبمون رو به گوگل ریدر یا بلاگفا اضافه کنن همون آدرس بلاگفامون رو داشته باشن منم پستهای جدیدم رو تو بلاگفا میزارم تا آپم رو نشون بده ولی صفحه این وب براتون باز میشه

پینوشت۲:هر موقع حالم بهتر شد و مهربونیهاتون رو جبران میکنم

پینوشت۳: شمارش معکوس تولد فاطمه شروع شد و دقیقا یک ماه دیگه تولدشه

دوستتون دارم مواظب خودتون و گلهای زندگیتون باشید



:: بازدید از این مطلب : 953
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای خوب خودم

ممنون که با کامنتهای پرمهرتون همراهمون بودید و عقد خواهرم رو تبریک گفتید

میخوام از فاطمه بنویسم ولی چون چند وقت ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم از شیرین زبونیهاش بگم که حسابی دلبری میکنه و برا من که تو اینروزها گرفته بودم مرهم بزرگی بود و همه چی رو فراموش میکردم و با تمام عشق میچلوندمش و طفلی هر وقت حرفی میزنه که من لبخند میزنم و میرم طرفش فرار میکنه تا از بوسهام در امان باشه  شب جمعه که عقد خواهرم بود دلم گرفته بود میگه مامان چِیا نایاحتی؟(چرا ناراحتی) و دستشو مینداخت دور گردنم و میگفت تو عشق منی نفس منیمنم دیگه دلم نیومد ناراحتش کنم و باهاش بازی کردم و تلویزیون آهنگ پخش میکرد که شروع کرد به نی نای نای و منم میخواستم همراهیش کنم که گفت نه مامان شما نمیتونی بِیَقصی(برقصی) چون شوله(به فارسی میشه پیرهن) نداری باید مث فاطمه شوله بپوشی بعد بیقصی(برقصی) 

شوی لباس:

یکی از اخلاقهای جدیدشم اینه که بعد از هر بار دست شویی رفتن مسواک میزنه و لباسشو عوض میکنه

فکر کنید روزی ده بار این کارو میکنهیه خمیردندونش به سه هفته نرسید این بماند که قبل از مهد سر لباس پوشیدن اعصابمو خورد میکنه که اینو نمیپوشم اینو میپوشم اصلا دلش نمیخواد بلوز شلوار بپوشه میگه من که بابا نیستم من مامانمتجزیه و تحلیلش از جنسیت بابا و مامانه البته بعضی وقتها دختر رو استفاده میکنه ولی بیشتر وقتها مامان بابا رو در نظر داره

دختر خیالی:

اومده تو آشپزخونه میگه مامان یه دونه کاکائو میدی بهش دادم میگه یه دونَم دُختَیَم(دخترم) بده میگم دخترت کجاس؟ به زیر دستش اشاره میکنه میگه ایناهاش دُختَیَم(دخترم) به مامانم سلام کن تا  بهت کاکائو بده میگم اِ چه دختر نازی داری اسمش چیه؟ با ذوق میگه اِسمش ساراس میگم خب این که دندون نداره کاکائو بخوره میگه یه کوچولووووووووووو کوچولوووووووووو( همینجور کشدار) میتونه بخوره میگم خب اگه یه کوچولووووووو میخوره از کاکائوی خودت بهش بدهجدی میشه و میگه نه دُختَیَم کاکائو نمیخواد به بهونه دختر خیالی میخواست دو تا کاکائو بگیره

دیروز رفتیم لباس بخریم آقا هر چی که مارک هلوکیتی داشت میزاشت تو سبد که من اینو لازم دارمقبلا با هلوکیتی قانع بود ولی از وقتی مهدشون بزرگتر شده و با بچه های پنج شش ساله قاطی شدن با شخصیت جدیدی به نام hannah montana آشنا شده که دیروز گیر داده بود گردنبند و دستبند هانا مونتانا رو بخرانقد گفتم تا بالاخره راضی شد که هانا مونتانا برا بچه های بزرگه و هلوکیتی برا بچه هاس  امروز زنگ زدیم ایران تا با مامان بابام حرف بزنیم ولی مگه گذاشت هی داد زد که مادر جون خودمه بابا جون خودمه برا شما که نیست من میخوام باهاش حرف بزنم یک ماه دیگه سه سالش میشه و هنوز برنامه خاصی برا تولدش نداریم خودش که پیشاپیش به همه میگه وقتی من تولدم شد مامانم میگه شما هم بیاین  منظورش همون دعوت کردنه

تبریک نوشت:ولنتاین بر همه عاشقان مبارک امیدوارم در کنار عشقتان لحظاتی سرشار از خوبی داشته باشید

خب حالا بریم عکسهای این چند وقتو ببینیمچون تعدادشون زیاده یه سریشو میزارم ادامه مطلب

 

این مال دوهفته پیشه که حالش خوب نبود

این لباسهاشو هفته گذشته خریدم

عزیزمیییی

اینجا با کالسکه رفته بودیم بیرون تو راه یه دفعه دیدم خوابش برده

چهارشنبه رفته بودیم بیرون برا همسری ادکلن گرفتیم این بادکنک قلبی رو فروشنده بهش داد

برف شدیدی میبارید ولی حاضر نبود بشینه تو کالسکه و میگفت بالُنگه(به فارسی میشه بادکنک) قَبلیمو(قلبیمو) باد کنم

باور کنید خودش این شکلی لباس پوشیده و هر کاری کردم عوض نکرد

 

اینجا میگه موبایلو بده من ازت عکس بگیرم

مث خودم راه رفتن تو برفو خیلی دوست داره

جمعه صبح زود پیش به سوی مهدددددددد

اینجا قهر کرده

سه شنبه هفته گذشته رفتم آرایشگاه برا رنگ موهام وقتی کارم تموم شد گفت حالا نوبت منه منم خدا خواسته گفتم آره بیا خاله جون چتریهاتو کوتاه کنهاین عکسشو خیلی دوست دارم

اینم جدیدترین عکسش که مال دیروزه

بقیه عکسها ادامه مطلب

 دوستای گلم فونتی که ادامه مطلب رو نشون میده آبی روشنه ولی شما یه خورده برین پایینتر میتونین پیداش کنید

 



:: بازدید از این مطلب : 1148
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام دوستای مهربونم

اصلا دلم نمیخواد غر بزنم و ناراحتتون کنم ولی باید بنویسم تا سبک بشم و دق نکنم و اگه وقت ندارین و یا دلتون نمیخواد میتونید نخونید اصلا ناراحت نمیشم

یادتونه با چه ذوق و شوقی بهتون گفتم میایم ایران و از ذوق مرگیهامون نوشتم یادتونه چقد خوشحال بودیم و لحظه شماری میکردیم یادتونه گفتم قراره تو مراسم عقد و عروسی خواهرم شرکت کنیم اما به دلایلی همه برنامه هامون بهم خورد و خیلی بد خورد تو ذوقمون و فردا یعنی پنجشنبه 21 بهمن مراسم عقدشون برگزار میشه حالا بگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مادر پسره قراره یه سفر به کربلا و سوریه بره و وقتی برگشت قراره مراسم عروسیشونو برگزار کنن حالا کِی قراره بره معلوم نیست و رو حساب شاید و اما و اگر فعلا مراسم عروسیشونو عقب انداختن و منم اینجا به بهونه دیگه ای میخواستم مرخصی بگیرم که نشد و فعلا برنامه ایران اومدنمون کنسل شد

خودتون رو بزارید جای من همه کارهای اومدنم تموم شده بود حتی سوغاتیها رو هم خریده بودم و هر کی میپرسید میگفتم عید میرم ایران و.... حالا اینها به کنار شکسته شدن دل خودم به جهنم تو ذوق خوردنم به جهنمگریه های مامانم پشت تلفن رو چیکار کنم...اس ام اس های وقت و بی وقت خواهرم که از منتظر بودنش میگه و برا هر کودومشون نیم ساعت گریه میکنم رو چیکار کنم

امروز سرکار بودم داداشم زنگ زد اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و وقتی گوشی رو داد به مامانم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و ...

حالا خودتون تصور کنید این خواهرم دو سال از من بزرگتره و همیشه و هر جا با هم بودیم و خیلی به من محبت داشت بعضی وقتها من انقد بدجنسی میکردم که الان خودم خجالت میکشم ولی اون گذشت میکرد و چیزی نمیگفت

یادش بخیر تابستون میرفتیم کلاس گل چینی خواهرم دفتر نداشت نُت برداری کنه من ترکیب بندی رنگها رو نوشتم و وقتی اومدیم خونه شیطنتم گل کرد و بهش ندادم رنگها رو درست کنه و مامانم دعوام کرد و منم حرصم در اومد و همه نُتها رو پاره کردم ولی خواهرم چیزی نگفت

این یه نمونه از خاطرات و گذشتهای خوارم تو دوران نوجوانیمون بود که الان دارم با اشک مینویسم و حسرت اون روزها رو میخورم...روزهایی که رفتن و دیگه برنمیگردن

عزیز دلم دوستت دارم و بهترینها و زیباترین آرزوها رو براتون آرزومندم که بی شک لایق بهترینهایی دوستت دارم فرشته مهربونم و امیدوارم در کنار همسرت زندگی سرشار از موفقیت و شادی داشته باشی و در کنار هم عاشقانه زندگی کنید

باور کنید تو این مدت به یاد همتون بودم و میخوندمتون فقط حوصله نداشتم کامنت بزارم امیدوارم بتونم محبتهاتونو جبران کنم 

روز دوشنبه ساعت ۱۰ صبح نوبت دارم برا عمل لوزه هام برام دعا کنید تا از جسم و روحم سالم بشن و زودی برگردم و از خجالتتون در بیام...دوستتون دارم



:: بازدید از این مطلب : 739
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی

خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌دهند

چرا که تو خود قاموس مهربانی هستی

و من خوشحالم که سالی دیگر بر عمر زندگی مشترکمان افزوده شد


 

دهم بهمن ۸۳ مصادف با عید غدیر بود که همسفر و همراه هم شدیم و بعد از اونروز تو همه لحظه ها کنار هم بودیم با خنده هم خندیدیم و با گریه هم گریه کردیم

ثانیه به ثانیه اونروزها یادمهیادت میاد اولین روزی که قرار گذاشتیم بریم خرید بخاطر ترافیک سه ساعت منتظرمون موندی روز جمعه بعدازظهر با خواهرم رفتیم آرایشگاه برا اصلاح ابرو خدا میدونه چقد خواهرم و آرایشگر که از دوستای صمیمیش بودن حرص خوردن خب بار اول بود و اشکم در اومد فرداش هم از صبح رفتیم آرایشگاه(البته به همین سادگیهام نبودهاااا بیچاره خواهرم از هفت صبح وایساده بود بالا سرم که پاشو دیر شد و چشمام باز نمیشد از خواب) برا کارهای سفارت باید لباس عروس میپوشیدم موقع لباس پوشیدن آرایشگر بیچاره میخواست کمکم کنه اما خجالت میکشیدم و درو بستم و گفتم خودم میتونمآرایشگر به خواهرم گفت قربونت برا عروسی نیاریش پیش من که سکته میکنم عروس به این خجالتی تا حالا ندیدمیادش بخیر چقد خجالتی بودمخلاصه همسری اومد و عکس انداختیم و....رفتیم خونه(عقدمون تو خونه بود) و منتظر عاقد بودیم عاقد محترم با دو ساعت تاخیر اومدو مراسم حلقه ها و عسل و...هم تموم شد و برا شام با همسری تو اتاق عقد بودیم که یکی از شمعهای تو شمعدون افتاد رو سفره و چون همسری پشت به سفره بود متوجه نشد و خیلی خونسرد نشسته بود که یدفعه دید عین جت با اون پیرهنم دویدم طرف سفرهو بعد از مجلس رفتیم یه دوری بزنیم و بقیه با ماشین و موتور افتادن دنبالمون وقتی برگشتیم باباش کاری کرد که همسری مجبور شد بره خونشونبنده خدا انقد عصبانی شده بود که کارد میزدی خونش در نمیومد

خدا رو شکر فاطمه خوب شده و همچنان به شیطنتها و شیرین زبونیهاش ادامه میده

دوستای خوبم از این به بعد بعضی مطالب رو رمزی مینویسم و عزیزانی که میخوان میتونن به این لینک برن و عضو بشن تا بتونن مطالب رمزدار رو بخونندر ضمن با رمزی که خودتون میزارین میتونین به مطلب دسترسی داشته باشین و ما رمز به کسی نمیدیم

و اما پی نوشت:دیروز صحرا جون مامان شد و آقا سامان به سلامتی به دنیا اومد

 صحرا جون: به یمن آمدن فرشته کوچکتان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچکش و روح بخشیدن به زندگیتان تبریک مرا پذیرا باشید

 



:: بازدید از این مطلب : 814
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

امروز خِیر سرم تعطیل بودیم و خوشحال بودم دو روز از جیغ و سر و صدای بچه های مهد راحتم و خستگی در میارم ولی زهی خیال باطل از دیشب فاطمه حالش خوب نبود و شام هم نخورد نصف شب چند بار بیدار شد و صبح دیدم بعلهههههههههههه تب داره و میگه گوشم و گلومم درد میکنه و بچه هم مریض بشه خودتون میدونید چقد بهونه گیری . بداخلاقی میکنه غذا نمیخوره آب پرتقال گرفتم میگه نمیخورم فقط میخواد بغلم بخوابه وقتی هم میزارمش رو تخت گریه میکنه و چنان زجه میزنه یکی ندونه میگه مادرش مردهباباش شربت سرفه خرید و بهش دادم و الان بغلم خوابه برعکس خودم که هنوز با دارو خوردن مشکل دارم خیلی راحت دارو میخوره و از صبح میگه منو باید ببری پیش آقای دُختُر(دکتر) یه نمونه از بهونه گیریهاش اینه که قربون صدقش میرم میگه حرف نزن آب بینیم میاد هااااا گلاب به روتون وقتی کارش تو دستشویی تموم میشه گریه میکنه و داد میزنه من تموم شدم یه وقت فکر نکنین من بیرونم نخیر دستمو گرفته که مبادا برم بیرونتب سنج دستشه و دم به دقیقه میگه بیا منو شِکّه کن( به فارسی چِک کن)میگم مامان چِک کردم میگه نه این یکیش رو شِکّه نکردی و تب سنج رو میبره زیر بغلش هر چی میگم مامان فرقی نمیکنه گریه میکنه که مامان فرق میکنه خلاصه که خیلی بهونه گیر شده و بعضی وقتها کم میارم خودمم خیلی خستم همسری میگه فردا مسیج بده که دوشنبه نمیری ولی نمیشه باید برم چون یه بچه میاد که من مربیش هستم و خدا کنه فاطمه حالش خوب بشه وگرنه که همسری باید بمونه پیششالان بیدار شد و میگم میری رو تختت بخوابی میگه نه همینجا خوبه میگم دستم درد گرفت میگه ok اگه دستت درد گرفته خب درد گرفته باید برمولی نه صدای گریش بلند شد و باید برم 



:: بازدید از این مطلب : 1184
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

سلام سلام

خوبین خوشین خیلی دلمون براتون تنگ شده بود

اول در مورد فونتهای پست قبل که برا خیلی از دوستان ناخوانا بود  من از اکسپلورور استفاده میکنم و مشکلی نداشتم و با موزیلا امتحان کردم دیدیم بعلههههههههههه فونتها خیلی روشن و ناخواناستبخاطر همین مجبور شدم قالبم رو که خیلییییییی دوستش داشتم و هدیه یکی از دوستای عزیز بود رو عوض کنم

یه مدت خیلی بی حوصله بودم و دستم به نوشتن نمیرفت بعد هم تنبل شدم و نمیدونستم چی بنویسم

اما امروز دیگه همه رو کنار گذاشتم و اومدم تا بنویسم چند خطی نوشتم و یه دقیقه رفتم تا آشپزخونه اومدم دخملم میگه بفمایید(بفرمایید) مامان ببین چیکار کردم دیدم همه نوشته هامو حذفیده میگم چرا اینکارو کردی؟

میگه آخه شما نبودی رفتی تو آپشزخونه(آشپزخونه) منم نشستم سرِ جات درستش کردم

و امااااااااا اتفاق خوبی که گفتم قراره بیفته اینه که خواهر بزرگم داره عروس میشه سه سال از من بزرگتره و تا دلتون بخواد مشکل پسند  ایشالله 22 بهمن عقدشونه و تو عید عروسیشون حبر خوب دوم هم اگه خدا بخواد قراره بیایم ایران این شکلک گویای حال و هوای این روزهای منه

خدا رو شکر مشکل پاسپورتمون حل شد و پاسهامون آماده س ولی هنوز در مورد مرخصی با مدیر حرف نزدم اگه خدایی نکرده بگه نه دق میکنیم تو رو خدا دعا کنید ما که خیلی دلمونو صابون زدیم و به همه گفتیم میایم

البته مرخصی هم بدون حقوق که احتمالا قبول میکنه ولی بازم دلم شور میزنه

و اما بگم از حال و هوای دخملی

مامان بابا لباس بپوشیم بریم

کجا

بریم اییان(ایران) الان بسته میشه ها طفلی فکر کرده مغازه س که بسته بشه

مامان وقتی یَفتیم(رفتیم) اییان(ایران) اونوقت نخود نخود هَی(هر) کی مامان خودش

مامان تو لیله سُستِرِ (به فارسی میشه خواهر کوچولو) داییه من میشی

هر وقت میگم زنگ بزنیم ایران میگه به دایی مصطفی زنگ بزنیماین داییشو خیلی دوست داره و کلی با هم خوش و بش میکنن اونروز داییش زنگ زده بود و بهش میگه فاطمه به مامان بگو بریم ایران باشه هر چی تو بگی

دایی:فاطمه من برات یه عروسک بزرگ خریدم

الان تو مغازه بچه هایی؟؟؟ بُیو(برو) پیش مامانت هوا شب شده ها

دایی:مامانتو اذیت نکنی باشه

باشه لیله سُسترِت(به فارسی میشه خواهر کوچیکت) رو اذیت نمیکنم

دایی یادت میاد تو کوچولو بودی پوشکتو عوض کردم

دایی:آره دایی جون دستت درد نکنه تو خیلی مهربونی

رفتیم پاسهامونو بگیریم میخواستن عکس کامپیوتری برا پاسش بگیرن که باید صاف و بی حرکت وای میستاد( که این از محالاته)بهش گفتم اگه درست وای نستی و عکس نگیری اجازه نمیدن بریم ایران طفلی ده دقیقه بی حرکت وآروم وایساد و خانومه شونصد تا عکس انداخت تا یه دونه رو انتخاب کنه بعد به فاطمه گفت آفرین خیلی دختر خوبی بودی و....

اینم زودی گفت مامان الان اجازه میدن بِییم اییان(بریم ایران)؟؟

من: آره مامان جون اجازه میدن خیلی دختر خوبی بودی

خب بریم دیگه خودت گفتی عسک(عکس) بگیریم خانومه اجازه میده بریم هر چی میگم نمیشه باید بلیط بخریم کادو بخریم لباسهامونو آماده کنیم و.... خلاصه اونشب همش منتظر بود تا کارهام تموم بشه و بریم ایران

این از حال و هوای ایران رفتن دخمل ما

 مامان آب میخوام

 خودت میتونی تنهایی بری آب بخوری

نه باور کن نمیتونم

خانومه بچشو نشونده رو شونه هاش و میبرش باباش هم پشت سرشون راه افتاده فاطمه میگه اِ چیا(چرا) دو تا بابا داره(اخه همیشه باباش قلم دوشش میکنه فکر کرده اونم باباش بوده)

تازه رسیدیم خونه داد میزنه مامان جیش دایَم(دارم) ناخواسته صدام بالا میره که داد نزن بهم میگه مامان این چه وزشه چیا(چرا) داد میزنی آخه مامانهای مهربون که داد نمیزنن

باباش از دوقلوهایی که تو اتوبوس دیده بود تعریف میکرد فاطمه میگه دوقلو چیه میگم دوتا نینی

که همسن باشن مثل گوری و رانا(از بچه های مهدشونن) میگه اگه ما دوقُلو داشته باشیم

من پوشکشونو عوض میکنم اگه اِللا(اِللا هم نه ماهشه و از بچه های مهدشونه) هم داشته باشیم بازم پوشکشو عوض میکنم فاطمه خیلی دوستش داره و روزهای اول خیلی براش جالب بود که چرا نمیتونه راه بره و حرف بزنه

تو راه خونه فروشگاه رو نشون میده میگه مامان بریم از اونجا برام یه لیله برور(داداش کوچولو) بخر

صبح باباش با عجله و بدون خداحافظی با فاطمه رفت سرکار و  وقتی فاطمه از دستشویی اومد

بیرون گفت بابا کجاس؟؟؟ گفتم رفت سرکار اخمهاشو میکنه تو هم میگه چرا از من

خیدافیظی نکرد؟؟؟ بهش زنگ بزن

انقد اصرار میکنه که زنگ میزنم سَیام(سلام) بابا چرا از من خیدافیظی نکردی یَفتی(رفتی) چرا منو بوس نکردی و این ناراحتی ادامه داره تا وقتی باباش برمیگرده میدوه دم در و میگه

یادت میاد فردا صُب(منظورش امروز صبحه) یَفتی از من خیدافیظی نکردی این دفعه یادت باشه منو بوس کنی بگی خیدافظ عشگَم(عشقم) منم بگم خیدافظ مباظب(مواظب) خودت باش

تو آشپزخونه خرابکاری کرده زود از رو صندلی میاد پایین و با خودش میگه من باید زود برم تا مامان منو دعوا نکنه

بهش میگم الان میریم خونه.....اگه بچشون تو رو زد باید از خودت دفاع کنی خب وگرنه ناراحت میشم

لباسهاشو میپوشه و با خودش میگه من باید از خودم دفاع کنم من باید بزنم تو گوش نوید بهش بگم اجازه ندایی(نداری) منو بزنی وگرنه مامانم ناراحت میشه

سریال مختارنامه رو دوست داره و همینکه شروع میشه میگه بابا بدو بیا مختای نامه نشون میده

چند تا عکس هم برا چند روز پیشه که برا خالی نبودن عریضه میزارم راستش چون خیلی بیرون نرفتیم نشد از حال و هوای کریسمس عکس بگیرم

 

معلم کوچولو

آ بی کلاه مثل بابا

آ با کلاه

آ با کلاه مثل آب

 

 

 اینم چشم چشم دو اَبلو(ابرو)

خسته نباشی خانوم معلم

 اینم بعد از تموم شدن کلاس درس

مهدشون بیرون میبرنشون کرم خریدم و براش میزنن ولی بازم پوستش خشک شده

چند وقتی از یکی از بچه های مهدشون یاد گرفته بود زبونشو میکشید دور لبش که خدا رو شکر الان یادش رفته

 سه شنبه هفته پیش اتوبوس رو اشتباه سوار شدیم و از این سنتر سر در آوردیم خیلی مغازه ها هم 70 درصد حراج داشتن که برا همسری خرید کردم من و فاطمه تنها بودیم

میگه مامانی یه عسک(عکس) بگیر

اومده میگه مامان ببین وضو گرفتم

ببین دستام خیسه 

 

 

 

ببخشید خیلی طولانی شد ولی اگه نمینوشتم یادم میرفت

دوستتون دارم مواظب خودتون باشید

   بعدا نوشت: اینجا یه کدی دریافت کردم و تو ویرایش قالب وب قبلیم اضافه کردم و الان اگه دوستان به آدرس قبلیمون تو بلاگفا برن به طور خودکار صفحه این وبمون براشون باز میشه آقای بلاگفا دلت بسوزه اون دفعه هر کاری کردم نزاشتی لینک این وبمون رو بزارم و آرور میدادی



:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

 

سلام به همه دوستای خوبمون   خیلی خوش اومدین به خونه جدیدمون همونطور که میدونید چند وقتی تو بلاگفا رمزی مینوشتیم که احساس راحتی نمیکردیم و برامون خوشایند نبود   در ضمن مطالب ادامه مطلبمون هم میپرید و باید دوباره ثبت میکردم   پنجشنبه هم کلی مطلب نوشتم و تا میخواستم ثبت کنم با اینکه دکمه ذخیره رو زده بودم ولی همش پرید و ذخیره نشده بود جمعه هم نوشتم ولی بازم پرید و تصمیم گرفتم اسباب کشی کنیم ولی فکر نمیکردم به این زودیها بشه از اونجایی که عزمم جزم بود امروز بعد از ظهر یه کامنت تبلیغاتی داشتم و با ماهترین آشنا شدم   و طی یک عملیات انتحاری ظرف سه ساعت آرشیو و لینکها و...رو به اینجا منتقل کردم 

 

یه چیز جالب اینکه آدرس مدیریتی و وبلاگش فرق میکنه مثلا تو بلاگفا یا پرشین با همین آدرس وارد قسمت مدیریتی میشی ولی اینجا آدرس مدیریتیش ماهترین و آدرس وبش لوکس بلاگه قسمت مدیریتیش مثل بلاگفاس و به اندازه پرشین دلگیر نیست  در ضمن امکانات زیادی داره و تبادل لینکش اتوماتیکه  به این صورت که اگه کسی بخواد تبادل لینک کنه اول اون باید آدرس و عنوان وبت رو لینک کنه بعد به طور اتوماتیک تو وبلاگت ثبت میشه خیلی جالبه نه

 

حالاااااااااااا شما دوستای عزیز لطف کنید و این آدرس ما رو هم لینک کنید چون بلاگفا دیگه آپ نمیشه

 

ایشالله به زودی با خبرهای خوب و خوشحال کننده برمیگردم  دعا کنید اتفاق خوبه که منتظرشم بیفته تا شما هم خوشحال بشین

بعدا نوشت: این سومین باریه که رنگ فونتها رو عوض کردم ولی نمیدونم چرا بعضی دوستان نمیتونن بخونن

امیدوارم الان مشکلی نداشته باشید



:: بازدید از این مطلب : 656
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

 

 

سلام دوستای گلم خوبین خوش میگذره

شنبه خونه بودیم و چون دو روز خونه بودیم مشغول پروژه پوشک گیری یکشنبه شام رفتیم بیرون تو این روزها همه جا خیلی خلوته از طرفی هوا دیر روشن میشه و خیلی زود تاریک که فوق العاده دلگیره فکر کنید وقتی میریم سرکار هوا تاریکه وقتی هم برمیگردیم هم تاریکهNight

 از روز کریسمس(۲۴ دسامبر) تا سال نو میلادی مدرسه ها تعطیله و ساعت کاری اداره ها و مهدها شش ساعته Yahو این یه هفته خیلی خوش به حال مربیهای مهده چون تعداد بچه ها به یک پنجم میرسه روز دوشنبه ده تا مربی و روانشناس بودیم و پنج تا بچه چون روز آخر کاریه من تو سال ۲۰۱۰ بود و دوشنبه هفته بعد اولین بچه ایBaby Girl که من مربیش هستم میاد کارهایی که لازم رو انجام دادم تا هفته بعد با استرس و هول هولکی نشه

  سه شنبه با فاطمه خونه بودیم و به کارهای خونه رسیدم و  چون چهارشنبه مهمون داشتیم بعد از ظهر که همسری برگشت رفتیم خرید   و تا آخر شب تو آشپزخونه بودم و خریدها رو جابجا کردم و دسرها و غذاهای روز بعد رو درست میکردم که خدا رو شکر همه چی عالی بود دو تا خانواده که تازه از مکه اومده بودن Muslim Woman رو دعوت کرده بودیم که یکیشون یه پسر دارن یک ماه بزرگتر از فاطمه س اولش خیلی خوب بودن ولی بعدش شروع کرد به اذیت کردن فاطمه و موهاشو کشید و اسباب بازیهاشو به زور ازش میگرفت فاطمه هم میگفت نوید دختره بی تربیته میگم مامان نوید پسره میگه نوید پسره دختره بی تربیته (دختر بی تربیت رو فحش میدونه) و طفلی کلی گریه کردانقد برا اومدنشون ذوق کرده بود هر دقیقه میپرسید نوید و ریحانه کِی میان خونمون منم گفتم امشب بخوابیم صبح بیدار بشم میان که نزدیک صبح بردمش دستشویی چشماشو به زور باز کرده و میگه مامان اَیان(الان)بیدای(بیدار) شدیم میدونی نوید و ریحانه میاد خونمون یههههههههههههه

همسری انقد حرص خورد که خدا میدونه آخه دو روز داشت باهاش تمرین میکرد که اگه کسی تو رو زد این کارو بکن و....بنده خدا شده بود کیسه بُکس فاطمه و میگفت بیا منو بزن تا یاد بگیری و فاطمه هم کم نذاشت و سیلیهایی حواله باباش میکرد که دل من براش سوخت ولی هیچی نمیگفت که بزار یاد بگیره از خودش دفاع کنه ولی فاطمه اصلا بچه ها رو نمیزنه ذاتا مهربونه و خوش قلب...خدا کنه یه کم خشن بودن رو یاد بگیره وگرنه خیلی زود دلش میشکنه باور کنید خیلی نگرانشم خدایا خودت مواظبش باش!!!

امروز هم رفت مهد باباش و کلی خوشحال بود که میخوام برم سرکارِ بابا Yattaساعت ۱۲ همسری زنگ زد که بیا دنبالش بهونه میگیره منم رفتم دیدم با مربیها سرگرمه و مربیه میگه لباستو بپوش با مامانت برو میگه نه میخوام با تو برم میبینید چه مامان فروشیه اینکه چیزی نیست به قلبش اشاره میکنه و میگه بابا تو گَلبمه(قلبمه) و به شیکمش اشاره میکنه میگه مامان تو شیمَکَم(شیکمم) اینم از دردونه ی ما

پروژه پوشک گیری هم خدا رو شکر خیلی خوب پیش میره و فاطمه همکاری میکنه فقط روز اول همون موقع که خودشو خیس میکرد میگفت مامان بریم دشویی ولی بعد یاد گرفته بود و زود میگفت شب اول که بدون پوشک خوابید هم وقتی خودشو خیس کرد از خواب پرید و داد زد نه نیا میخوام برم دشویی(فک کنم منظورش به...بود که الان نیا) خیلی دلم براش سوخت پوشک تنش کردم و خوابید ولی فردا شبش هر یک ساعت و نیم نور دستشویی رو کمتر میکردم تا بیدار نشه و میبردمش بعد از هر بار بیدار شدن دو ساعت طول میکشید تا بخوابم ولی خدا رو شکر از نتیجه ش راضی بودم فرداش که با همکارهام صحبت میکردیم میگفتن اینجوری که هم خودت خسته میشی هم فاطمه از ۸ شب به بعد مایعات بهش نده و قبل از خواب ببرش و یه بار هم نصفه شب و منم همین کارو کردم و اونروزم رفتیم خرید بدون پوشک بود yes4.gifو رو صندلی ماشینش یه تشک کوچیک انداختم تا اگه نتونست خودشو کنترل کنه صندلیش کثیف نشه!!!

اینم از تجربه پوشک گیری برا دوستهایی که قراره این پروژه رو داشته باشنdance3.gif

و اما این  آخرین پستمونه تو سال ۲۰۱۰ و این سال هم با همه خاطره هاش گذشتRuminate

ماههای اول سال همسری رفت کربلا

 وارد دنیای مجازی شدم و دوستای خوبی پیدا کردم که در تمام لحظات همراهم بودن

فاطمه دو ساله شد و پیشرفتهای زیادی داشت

من و همسری شاغل شدیم

اینا عمده ترین و بهترین اتفاقات بود خدا کنه سال بعد موفقیتهای بیشتری داشته باشیم و بتونیم چند قدمی به اهدافمون نزدیکتر بشیم و بتونیم برای دیدن خانواده و پابوسیه آقا امام رضا به ایران بیایم

فردا شب ساعت ۱۲ سال تحویله و حسابی شلوغ بازاریه و شهر دیدن داره

در آخر سالی خوب و پر از موفقیت برا همه دوستای گلم آرزو میکنم

 

خداحافظ سال ۲۰۱۰



:: بازدید از این مطلب : 628
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 10 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین


 


 

خوبید دوستای خوبم امیدوارم زمستون خوبی رو شروع کرده باشیدhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/fallsmiley4.gif

سه شنبه مهد فاطمه اینا برا کریسمس جشن داشتن Santa Photoو همه لباس بابانوئل تنشون کرده بودن و مثلا بابانوئل اومد و به بچه ها کادو دادPresentکادوشون کاردستیهایی بود که قبلا با مربیها درست کرده بودن حدود ده روز پیش وقتی فاطمه از کالسکه پیاده میشد کفشهاش در میومد و نمیتونست درست راه بره کفششو نگاه کردم دیدم سایز کفشهاش۳۰ و پشمهای داخلش خوابیده و کهنه س881782e691ee8f5329cf064d9ba2fb5d.gifکه همون روز مربیشون گفت کفشای فاطمه با یکی دیگه عوض شده ولی اون الان مریضه و نیومده یه هفته گذشت و اون بچه اومد ولی مربیها خودشون رو زدن به بی خیالی بهشون گفتم الان که اون بچه اومده ولی کفشهاش با فاطمه فرق میکنه که گفت ما میگردیم ولی چند روز گذشت و اینا همچنان بی خیالو چند باری هم وقتی میرفتم دنبالش به روی مبارکشون نمی آوردن که والدین اومدن منم قاطی کردم و از خجالتشون در اومدم ولی هنوز کفشهاش پیدا نشده

پنجشنبه هم قرارداد کاریمون رو شش ماهه نوشتیمخدا رو شکر خیالم راحت شد و خدا کنه بعد از شش ماه قراردادمون دائم بشه و همسری تعطیل بود و فاطمه هم موند پیش باباش و حسابی بهشون خوش گذشته بودGeminiجمعه هم میلاد حضرت عیسی(ع)Manger و روز اول کریسمس بود و تعطیل بودیمYahمیکی موس رو فاطمه انتخاب کرد بزارم برا تبریک کریسمس

هفته بعد هم فقط دوشنبه میرم سرکار و بقیه هفته تعطیلم و دیگه خودتون میدونید هر روز تا بعدازظهر آن هستم میبینید تو رو خدا امسال که من شاغل شدم بیشتر تعطیلات افتاده شنبه یا یکشنبه

راستش قرار بود عید بیایم ایران ولی حالا که قرارداد نوشتیم برناممون بهم خورد ولی نمیدونم چه جوری به مامانم اینا بگم این چندمین باریه که گفتم میایم ولی نشده باور کنید دست خودمون نیست از اول بهار ویزامون رو میدیم برا تمدید آخر تابستون که تعطیلات تموم شده ویزامون آماده میشه بعد هم مرخصی طولانی مدت بهمون نمیدن و الان هم قرار داد شش ماهه که اگه بخوام حداقل دو ماهه بیام ایران اگه یکی دیگه رو بیارن به جای من میترسم کارش بهتر از من باشه و با اون قرارداد دائم رو بنویسن و من بگردم دنبال کار 

 کمتر از یه هفته از سال ۲۰۱۰ مونده و احتمالا قبل از سال جدید میلادی یه آپ دیگه داریم

        

اینم عکسهای بابانوئلِ ما

راهروی مهدشون

قربونت برم

عزیزمیییییی

میگه مامان ادب(با ادب) بشینم

تو گل نازمی

صبح که رفت مهد لباسش سالم و نو بود وقتی برگشت یه دونه از منگوله های لباسش نبود میگه شِرین کَندهشِرین چهار ماه کوچیکتر از فاطمه سآخه چیکار کنم مواظب خودت و وسایلهات باشی

فدات بشم دختر نازم

یادم نیست چرا گریه کرد ولی ببینید چه بامزه گریه میکنه

عکس گوشه وبلاگ برا کریسمس پارساله

پی نوشت:از امروز دارم فاطمه رو از پوشک میگیرم راستش چند ماه پیش میخواستم این کارو بکنم ولی چون میرفت مهد مربیهاشون میگفتن برامون سخته چون موقع بازی یادش میره و.... ولی الان یه هفته تعطیلیم و وقت خوبیه برا ترک از طرفی سه ماه تا سه سالگیش مونده و فکر میکنم دیر هم شده و باید اینکارو بکنم برا همین تصمیم گرفتم این هفته نرم جایی تا مجبور نشم پوشکش کنم خدا کنه این مرحله هم به خوبی تموم بشه 



:: بازدید از این مطلب : 880
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 4 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 71 صفحه بعد