نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام سلام

دوشنبه لوزه هامو عمل کردم و الان اصلا حالم خوب نیست  خیلی درد دارم و حالت تهوع شدیدی دارم ولی فردا یه روز خوب و مهمه که دلم نیومد پست نزارم

فردا تولد وبلاگمونه وبلاگ خوبم یکسالگیت مبارک یادش بخیر ۱۷ فوریه پارسال وارد دنیای مجازی شدم و اصلا فکر نمیکردم بتونم ادامه بدم ولی انقد دوستای خوب و مهربون پیدا کردم که حتی یه روز بی خبری ازشون نگرانم میکنهدوستای خوبی که با خنده هامون میخندن و همراه دلتنگیها و ناراحتیهامونن دوستای مجازی که از وقتی وارد زندگیم شدن تحمل غربت و تنهایی برام آسونتر شده و حتی همسری هم این موضوعو فهمیده و از این بابت خیلی خوشحالهدوستایی که خیلی وقتها بیشتر از خانوادم متوجه وضعیت روحیم بودن و هستن بخاطر دوری و نگران نشدن خانوادم همه حرفهامو بهشون نمیزنم حتی عمل لوزه هامم خبر ندارن با اینکه یه روز قبلش بهشون زنگ زدم ولی نگفتم

 باز هم بابت همه محبتهاتون ممنونم و زیباترین آرزوها را براتون آرزومندم


این گلهای زیبا هم تقدیم به همه دوستای گل و همراهان همیشگیمون

      دوستتون دارمدوستتون دارمدوستتون دارم

پینوشت۱: عزیزانی که نتونستن آدرس این وبمون رو به گوگل ریدر یا بلاگفا اضافه کنن همون آدرس بلاگفامون رو داشته باشن منم پستهای جدیدم رو تو بلاگفا میزارم تا آپم رو نشون بده ولی صفحه این وب براتون باز میشه

پینوشت۲:هر موقع حالم بهتر شد و مهربونیهاتون رو جبران میکنم

پینوشت۳: شمارش معکوس تولد فاطمه شروع شد و دقیقا یک ماه دیگه تولدشه

دوستتون دارم مواظب خودتون و گلهای زندگیتون باشید



:: بازدید از این مطلب : 920
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای خوب خودم

ممنون که با کامنتهای پرمهرتون همراهمون بودید و عقد خواهرم رو تبریک گفتید

میخوام از فاطمه بنویسم ولی چون چند وقت ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم از شیرین زبونیهاش بگم که حسابی دلبری میکنه و برا من که تو اینروزها گرفته بودم مرهم بزرگی بود و همه چی رو فراموش میکردم و با تمام عشق میچلوندمش و طفلی هر وقت حرفی میزنه که من لبخند میزنم و میرم طرفش فرار میکنه تا از بوسهام در امان باشه  شب جمعه که عقد خواهرم بود دلم گرفته بود میگه مامان چِیا نایاحتی؟(چرا ناراحتی) و دستشو مینداخت دور گردنم و میگفت تو عشق منی نفس منیمنم دیگه دلم نیومد ناراحتش کنم و باهاش بازی کردم و تلویزیون آهنگ پخش میکرد که شروع کرد به نی نای نای و منم میخواستم همراهیش کنم که گفت نه مامان شما نمیتونی بِیَقصی(برقصی) چون شوله(به فارسی میشه پیرهن) نداری باید مث فاطمه شوله بپوشی بعد بیقصی(برقصی) 

شوی لباس:

یکی از اخلاقهای جدیدشم اینه که بعد از هر بار دست شویی رفتن مسواک میزنه و لباسشو عوض میکنه

فکر کنید روزی ده بار این کارو میکنهیه خمیردندونش به سه هفته نرسید این بماند که قبل از مهد سر لباس پوشیدن اعصابمو خورد میکنه که اینو نمیپوشم اینو میپوشم اصلا دلش نمیخواد بلوز شلوار بپوشه میگه من که بابا نیستم من مامانمتجزیه و تحلیلش از جنسیت بابا و مامانه البته بعضی وقتها دختر رو استفاده میکنه ولی بیشتر وقتها مامان بابا رو در نظر داره

دختر خیالی:

اومده تو آشپزخونه میگه مامان یه دونه کاکائو میدی بهش دادم میگه یه دونَم دُختَیَم(دخترم) بده میگم دخترت کجاس؟ به زیر دستش اشاره میکنه میگه ایناهاش دُختَیَم(دخترم) به مامانم سلام کن تا  بهت کاکائو بده میگم اِ چه دختر نازی داری اسمش چیه؟ با ذوق میگه اِسمش ساراس میگم خب این که دندون نداره کاکائو بخوره میگه یه کوچولووووووووووو کوچولوووووووووو( همینجور کشدار) میتونه بخوره میگم خب اگه یه کوچولووووووو میخوره از کاکائوی خودت بهش بدهجدی میشه و میگه نه دُختَیَم کاکائو نمیخواد به بهونه دختر خیالی میخواست دو تا کاکائو بگیره

دیروز رفتیم لباس بخریم آقا هر چی که مارک هلوکیتی داشت میزاشت تو سبد که من اینو لازم دارمقبلا با هلوکیتی قانع بود ولی از وقتی مهدشون بزرگتر شده و با بچه های پنج شش ساله قاطی شدن با شخصیت جدیدی به نام hannah montana آشنا شده که دیروز گیر داده بود گردنبند و دستبند هانا مونتانا رو بخرانقد گفتم تا بالاخره راضی شد که هانا مونتانا برا بچه های بزرگه و هلوکیتی برا بچه هاس  امروز زنگ زدیم ایران تا با مامان بابام حرف بزنیم ولی مگه گذاشت هی داد زد که مادر جون خودمه بابا جون خودمه برا شما که نیست من میخوام باهاش حرف بزنم یک ماه دیگه سه سالش میشه و هنوز برنامه خاصی برا تولدش نداریم خودش که پیشاپیش به همه میگه وقتی من تولدم شد مامانم میگه شما هم بیاین  منظورش همون دعوت کردنه

تبریک نوشت:ولنتاین بر همه عاشقان مبارک امیدوارم در کنار عشقتان لحظاتی سرشار از خوبی داشته باشید

خب حالا بریم عکسهای این چند وقتو ببینیمچون تعدادشون زیاده یه سریشو میزارم ادامه مطلب

 

این مال دوهفته پیشه که حالش خوب نبود

این لباسهاشو هفته گذشته خریدم

عزیزمیییی

اینجا با کالسکه رفته بودیم بیرون تو راه یه دفعه دیدم خوابش برده

چهارشنبه رفته بودیم بیرون برا همسری ادکلن گرفتیم این بادکنک قلبی رو فروشنده بهش داد

برف شدیدی میبارید ولی حاضر نبود بشینه تو کالسکه و میگفت بالُنگه(به فارسی میشه بادکنک) قَبلیمو(قلبیمو) باد کنم

باور کنید خودش این شکلی لباس پوشیده و هر کاری کردم عوض نکرد

 

اینجا میگه موبایلو بده من ازت عکس بگیرم

مث خودم راه رفتن تو برفو خیلی دوست داره

جمعه صبح زود پیش به سوی مهدددددددد

اینجا قهر کرده

سه شنبه هفته گذشته رفتم آرایشگاه برا رنگ موهام وقتی کارم تموم شد گفت حالا نوبت منه منم خدا خواسته گفتم آره بیا خاله جون چتریهاتو کوتاه کنهاین عکسشو خیلی دوست دارم

اینم جدیدترین عکسش که مال دیروزه

بقیه عکسها ادامه مطلب

 دوستای گلم فونتی که ادامه مطلب رو نشون میده آبی روشنه ولی شما یه خورده برین پایینتر میتونین پیداش کنید

 



:: بازدید از این مطلب : 1123
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام دوستای مهربونم

اصلا دلم نمیخواد غر بزنم و ناراحتتون کنم ولی باید بنویسم تا سبک بشم و دق نکنم و اگه وقت ندارین و یا دلتون نمیخواد میتونید نخونید اصلا ناراحت نمیشم

یادتونه با چه ذوق و شوقی بهتون گفتم میایم ایران و از ذوق مرگیهامون نوشتم یادتونه چقد خوشحال بودیم و لحظه شماری میکردیم یادتونه گفتم قراره تو مراسم عقد و عروسی خواهرم شرکت کنیم اما به دلایلی همه برنامه هامون بهم خورد و خیلی بد خورد تو ذوقمون و فردا یعنی پنجشنبه 21 بهمن مراسم عقدشون برگزار میشه حالا بگم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مادر پسره قراره یه سفر به کربلا و سوریه بره و وقتی برگشت قراره مراسم عروسیشونو برگزار کنن حالا کِی قراره بره معلوم نیست و رو حساب شاید و اما و اگر فعلا مراسم عروسیشونو عقب انداختن و منم اینجا به بهونه دیگه ای میخواستم مرخصی بگیرم که نشد و فعلا برنامه ایران اومدنمون کنسل شد

خودتون رو بزارید جای من همه کارهای اومدنم تموم شده بود حتی سوغاتیها رو هم خریده بودم و هر کی میپرسید میگفتم عید میرم ایران و.... حالا اینها به کنار شکسته شدن دل خودم به جهنم تو ذوق خوردنم به جهنمگریه های مامانم پشت تلفن رو چیکار کنم...اس ام اس های وقت و بی وقت خواهرم که از منتظر بودنش میگه و برا هر کودومشون نیم ساعت گریه میکنم رو چیکار کنم

امروز سرکار بودم داداشم زنگ زد اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و وقتی گوشی رو داد به مامانم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و ...

حالا خودتون تصور کنید این خواهرم دو سال از من بزرگتره و همیشه و هر جا با هم بودیم و خیلی به من محبت داشت بعضی وقتها من انقد بدجنسی میکردم که الان خودم خجالت میکشم ولی اون گذشت میکرد و چیزی نمیگفت

یادش بخیر تابستون میرفتیم کلاس گل چینی خواهرم دفتر نداشت نُت برداری کنه من ترکیب بندی رنگها رو نوشتم و وقتی اومدیم خونه شیطنتم گل کرد و بهش ندادم رنگها رو درست کنه و مامانم دعوام کرد و منم حرصم در اومد و همه نُتها رو پاره کردم ولی خواهرم چیزی نگفت

این یه نمونه از خاطرات و گذشتهای خوارم تو دوران نوجوانیمون بود که الان دارم با اشک مینویسم و حسرت اون روزها رو میخورم...روزهایی که رفتن و دیگه برنمیگردن

عزیز دلم دوستت دارم و بهترینها و زیباترین آرزوها رو براتون آرزومندم که بی شک لایق بهترینهایی دوستت دارم فرشته مهربونم و امیدوارم در کنار همسرت زندگی سرشار از موفقیت و شادی داشته باشی و در کنار هم عاشقانه زندگی کنید

باور کنید تو این مدت به یاد همتون بودم و میخوندمتون فقط حوصله نداشتم کامنت بزارم امیدوارم بتونم محبتهاتونو جبران کنم 

روز دوشنبه ساعت ۱۰ صبح نوبت دارم برا عمل لوزه هام برام دعا کنید تا از جسم و روحم سالم بشن و زودی برگردم و از خجالتتون در بیام...دوستتون دارم



:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : پنج شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی

خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌دهند

چرا که تو خود قاموس مهربانی هستی

و من خوشحالم که سالی دیگر بر عمر زندگی مشترکمان افزوده شد


 

دهم بهمن ۸۳ مصادف با عید غدیر بود که همسفر و همراه هم شدیم و بعد از اونروز تو همه لحظه ها کنار هم بودیم با خنده هم خندیدیم و با گریه هم گریه کردیم

ثانیه به ثانیه اونروزها یادمهیادت میاد اولین روزی که قرار گذاشتیم بریم خرید بخاطر ترافیک سه ساعت منتظرمون موندی روز جمعه بعدازظهر با خواهرم رفتیم آرایشگاه برا اصلاح ابرو خدا میدونه چقد خواهرم و آرایشگر که از دوستای صمیمیش بودن حرص خوردن خب بار اول بود و اشکم در اومد فرداش هم از صبح رفتیم آرایشگاه(البته به همین سادگیهام نبودهاااا بیچاره خواهرم از هفت صبح وایساده بود بالا سرم که پاشو دیر شد و چشمام باز نمیشد از خواب) برا کارهای سفارت باید لباس عروس میپوشیدم موقع لباس پوشیدن آرایشگر بیچاره میخواست کمکم کنه اما خجالت میکشیدم و درو بستم و گفتم خودم میتونمآرایشگر به خواهرم گفت قربونت برا عروسی نیاریش پیش من که سکته میکنم عروس به این خجالتی تا حالا ندیدمیادش بخیر چقد خجالتی بودمخلاصه همسری اومد و عکس انداختیم و....رفتیم خونه(عقدمون تو خونه بود) و منتظر عاقد بودیم عاقد محترم با دو ساعت تاخیر اومدو مراسم حلقه ها و عسل و...هم تموم شد و برا شام با همسری تو اتاق عقد بودیم که یکی از شمعهای تو شمعدون افتاد رو سفره و چون همسری پشت به سفره بود متوجه نشد و خیلی خونسرد نشسته بود که یدفعه دید عین جت با اون پیرهنم دویدم طرف سفرهو بعد از مجلس رفتیم یه دوری بزنیم و بقیه با ماشین و موتور افتادن دنبالمون وقتی برگشتیم باباش کاری کرد که همسری مجبور شد بره خونشونبنده خدا انقد عصبانی شده بود که کارد میزدی خونش در نمیومد

خدا رو شکر فاطمه خوب شده و همچنان به شیطنتها و شیرین زبونیهاش ادامه میده

دوستای خوبم از این به بعد بعضی مطالب رو رمزی مینویسم و عزیزانی که میخوان میتونن به این لینک برن و عضو بشن تا بتونن مطالب رمزدار رو بخونندر ضمن با رمزی که خودتون میزارین میتونین به مطلب دسترسی داشته باشین و ما رمز به کسی نمیدیم

و اما پی نوشت:دیروز صحرا جون مامان شد و آقا سامان به سلامتی به دنیا اومد

 صحرا جون: به یمن آمدن فرشته کوچکتان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچکش و روح بخشیدن به زندگیتان تبریک مرا پذیرا باشید

 



:: بازدید از این مطلب : 789
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مامان نازنین

امروز خِیر سرم تعطیل بودیم و خوشحال بودم دو روز از جیغ و سر و صدای بچه های مهد راحتم و خستگی در میارم ولی زهی خیال باطل از دیشب فاطمه حالش خوب نبود و شام هم نخورد نصف شب چند بار بیدار شد و صبح دیدم بعلهههههههههههه تب داره و میگه گوشم و گلومم درد میکنه و بچه هم مریض بشه خودتون میدونید چقد بهونه گیری . بداخلاقی میکنه غذا نمیخوره آب پرتقال گرفتم میگه نمیخورم فقط میخواد بغلم بخوابه وقتی هم میزارمش رو تخت گریه میکنه و چنان زجه میزنه یکی ندونه میگه مادرش مردهباباش شربت سرفه خرید و بهش دادم و الان بغلم خوابه برعکس خودم که هنوز با دارو خوردن مشکل دارم خیلی راحت دارو میخوره و از صبح میگه منو باید ببری پیش آقای دُختُر(دکتر) یه نمونه از بهونه گیریهاش اینه که قربون صدقش میرم میگه حرف نزن آب بینیم میاد هااااا گلاب به روتون وقتی کارش تو دستشویی تموم میشه گریه میکنه و داد میزنه من تموم شدم یه وقت فکر نکنین من بیرونم نخیر دستمو گرفته که مبادا برم بیرونتب سنج دستشه و دم به دقیقه میگه بیا منو شِکّه کن( به فارسی چِک کن)میگم مامان چِک کردم میگه نه این یکیش رو شِکّه نکردی و تب سنج رو میبره زیر بغلش هر چی میگم مامان فرقی نمیکنه گریه میکنه که مامان فرق میکنه خلاصه که خیلی بهونه گیر شده و بعضی وقتها کم میارم خودمم خیلی خستم همسری میگه فردا مسیج بده که دوشنبه نمیری ولی نمیشه باید برم چون یه بچه میاد که من مربیش هستم و خدا کنه فاطمه حالش خوب بشه وگرنه که همسری باید بمونه پیششالان بیدار شد و میگم میری رو تختت بخوابی میگه نه همینجا خوبه میگم دستم درد گرفت میگه ok اگه دستت درد گرفته خب درد گرفته باید برمولی نه صدای گریش بلند شد و باید برم 



:: بازدید از این مطلب : 1156
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()