مامان و بابای مهربونم میگن من هدیه خدای بزرگم که 17.03.2008 ساعت 1135 شب دوشنبه بهشون داده.مامان مهربونم وبلاگمو یه ماه قبل از تولد دو سالگیم درست کرد تا وقتی بزرگ شدم از خوندنش لذت ببرم.
محل تولد: بیمارستان اُلیول شهر اسلو(مصادف با 1386.12.28سال خوک)
از همه دوستایی که به کلبه کوچیکه ما سر میزنن تشکر میکنم.مامان نازنین و بابا داوود عزیز دوستون دارم.
خونه قبلیمون با همین آدرس تو بلاگفا بود ولی خیلیها که ما رو میشناختن آدرسمون رو پیدا کردن و مجبور شدیم رمزی بنویسیم بازم راحت نبودیم و بلاگفا همیشه یه مشکلی داشت مامانمم ناراحت شد و اسباب کشی کردیم.
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امیدوارم حالتون خوب باشه خدا رو شکر میکنم بابت داشتن دوستای خوبی مثل شما که تو همه لحظات همراه و همراز ما هستید برا دوستمم اتفاق خاصی نیفتاده و یکشنبه رفته بودیم ختم عمّش که اینجا براش مراسم گرفته بودن خدا کنه همه چی درست بشه و زندگیشون به حالت اول برگرده گرچه خاطره تلخش برا همیشه تو ذهن دوستم میمونه ولی خب....
چند وقتی بود میخواستم از پیشرفتهای فاطمه بگم ولی یه موضوعی پیش میومد که بیخیال میشدم و میزاشتم برا بعد حالا چه موقعیتی بهتر از امروز
دیروز رفتم مهد دنبالش مامان یکی از بچه ها که همسایمونه هم اومده بود و گفت صبر میکنم تا با هم بریم منم مشغول حرف زدن با مربیهاش شدم و دوستم رفته بود فاطمه ناراحت بود که چرا رفتن منم گفتم خب ما زود بریم میتونیم پیداشون کنیم و با هم بریم با نگرانی دستاشو بالا پایین میندازه و میگه باید زنگ بزنیم به پُییس(پلیس) من: چرا؟؟؟ فاطمه: آخه اونا گم شدن پُییس پیداشون میکنه
همیشه همسری میاد میرم دم در برا استقبال فاطمه هم یاد گرفته و زودتر از من خودشو میرسونه دیروز باهاش قهر بودم و نرفتم فاطمه انگار باباش از سفر قندهار برگشته مامان بدو بیا بابا اومد منم به روی خودم نیاوردم ول کن نبود و دستمو میگیره بیا بابا اومده باید بری پیشش بوسش کنی
هر وقت زیر لب شعر میخونم فرقی نمیکنه چی باشه میگه مامان برا من میخونی یا برا بابا؟؟؟
منم برا اینکه درگیری پیش نیاد میگم برا تو میخونم
فاطمه: چرا برا بابا نمیخونی؟؟ بابا رو دوست نداری؟؟
من:چرا بابا رو دوست دارم برا بابا هم میخونم
فاطمه: منو بیشتر دوست داری یا بابارو؟؟
من: هر دوتاتونو دوست دارم
و این سوالها رو از همسری هم میپرسه کافیه یه بار نگیم برا تو میخونیم آماده کُن فیکون کردنه
دیروز از مهد اومدیم خونه همینکه در و باز کردم میگه مامان ما چقد تنهاییم الهی بمیرم تنهایی رو این طفل معصومم تاثیر گذاشته امروز به باباش گفتم میگه به نظرت چیکار کنیم میخوای مامان مهین و آقای منصوری رو دعوت کنیم تا هم اونها از تنهایی دربیان هم ما که قراره برا روز شنبه دعوتشون کنیم مامان مهین و آقای منصوری یه زوج مسن هستن که برا فاطمه خیلی خیلی زحمت کشیدن و شب و نصفه شب براشون مهم نبود و میومدن و ما رو بیمارستان میبردن فاطمه رو تا پنج ماهگیش یه روز در میون میومد و حمامش میکرد و خلاصه بیشتر از مامان بزرگهاش زحمتشو کشیدن امیدوارم بتونیم زحمتهاشونو جبران کنیم
دخملمون میتونه فارسی و نروژی حرف بزنه و بلبلی شده و با هر شیرین زبونیش توسط مامان چلونده میشه و بهش میگم انقد شیرین زبونی نکن میخورمت ها میگه مامان منو نخور اگه شیمَکت(شکمت)غذا میخواد برو آشَزخونه(آشپزخونه) غذا بخور
دیشب داشتیم فیلم خوش نشین ها رو میدیم اونجا که آدم رباها پسر شمشیری رو میدزدند زود زیر گریه که اینو نمیخوامو های های گریه میکرد که چرا اونو بردن مامانش نگیان(نگران) میشه
چند وقت پیش فیلم گلنار رو نشون میداد(همون که وقتی ما بچه بودیم نشون میداد) گلنار رفت تو جنگل و گم شد گریه میکنه که برو به مامانش بگو گُینار یَفته جنگَی(برو به مامانش بگو گلنار رفته جنگل)
اگه شما آدرس مامانشو دارین به منم بدین بهش بگم دخترش کجاس شاید مژدگانی هم گرفتم
دیروز میگه یادت میاد گُینار به حرف مامانش گوش نداد گم شد شما هم اگه حَف مامانتو گوش نکنی گم میشیا مامان گُینار مامانشو پیدا کرد؟؟ تو جنگَی چی میخوره و....
به باباش میگه من سربازم تو قربان مدل سربازها وای میسته پیش باباش و میگه قربان بُیو برام آب بیارباباش میگه من قربانم من باید دستور بدم تو بگی چشم با گوشه چشم نگا میکنه به باباش میگه نه اصا(اصلا) من سرباز نیستم من قربانم شما بگو چشم فرم ایستادن سربازها و چشم گفتنشون رو دوست داره از قربان هم دستور دادنشو
خب بقیش باشه برا بعد الان دیگه حوصلتون سر میره و فحشم میدین که چقد طولانی شد
یادش بخیر روزبله برنمون مصادف بود با عید قربان و عقدمون روز عید غدیر بود
علی در عرش بالا بی نظیر است
علی بر عالم و آدم امیر است
به عشق نام مولایم نوشتم
چه عیدی بهتر از عید غدیر است؟
عید غدیر خم بر تمام پیروان اهلبیت مبارک
همونطور که میدونید ما جزء ساداتِ معظّم هستیم و شما که قدم رنجه کردین و تشریف آوردین منتظر عیدی هستینتقدیم به همه شما دوستای خوبم
اینم از عکسهای دخمل خوشگلمون
رنگ بندی کاپشن ها سه تا بود که مشکی از همشون شیکتر بود
رفته سراغ کمدم و روسری مشکیمو آورده میگه این برا شما کوچیک شده من اینو بپوشم
داریم از ختم برمیگردیم....انقد ناز شده بود و روسری بهش میومد که دیدم دورَش کردن و دارن ازش میگیرن
تعطیلات خوش بگذره
بعدا نوشت: ریحان جون نویسنده وب( شمیم زندگی) چند وقته میام وبت و رمزو وارد میکنم و پستتو میخونم ولی کامنتدونیت هم رمز میخواد و باز نمیشه اگه راهنماییم کنی ممنون میشم